هیچ یک از مولفه های مارکسیسم به اندازه ادعای آن مبنی بر بنا نهادن سوسیالیسم بر پایه علمی مخالفت بر نه انگیخته است. به هر شکلی، طیف منتقدان آن این ادعا را غیرقابل قبول، نامحتمل و حتی غیر ممکن می دانند. با تکیه بر این واقعیت آشکار که قوانین تکامل اجتماعی - اقتصادی، که مارکسیسم مدعی کشف آن است، فاقد دقت و ویژگی قوانین کشف شده توسط فیزیکدانان، شیمیدانان و ریاضیدانان است، منتقدان مدعی هستند که مارکسیسم را نمی توان علم تلقی کرد.
اگر انتقاد آنها درست باشد، ارائه هیچ نظریه علمی در مورد تاریخ و تحول اجتماعی امکان پذیر نیست−صرفا به این دلیل که جامعه بشری را به خاطر ماهیت آن نمی توان به فرمول های ریاضی تقلیل داد و مقید کرد.
اما این که آیا مارکسیسم یک علم است، تا حد زیادی بستگی به این دارد که (۱) آیا قوانینی که ادعا می کند کشف کرده مکانیسم های عینی توسعه اجتماعی اقتصادی واقعی را آشکار می کند یا خیر. (۲) آیا کشف این قوانین میتواند سیر تکامل تاریخی قبلی بشریت را به اندازه کافی تبیین کند و (۳) آیا درک این قوانین منجر به پیش بینی های مهمی درباره توسعه آتی جامعه بشری میشود.
از جمله منتقدان سرسخت امکان وجود یک علم جامعه که می تواند پیش بینی های مهمی در مورد آینده انجام دهد، فیلسوف اتریشی-انگلیسی کارل پوپر بود. او آنچه را که «تاريخي گرايي،» می خواند رد کرد، یعنی «رویکردی به علوم اجتماعی که فرض می کند پیش بینی تاریخی هدف اصلی آن است، و فرض می کند که این هدف با کشف 'ریتم ها' یا 'الگو ها'، 'قوانین' یا 'گرایش هایی' که زمینه ساز تکامل تاریخ است قابل دستیابی است.» پوپر نوشت «او متقاعد شده است که در نهایت چنین دکترین های روش تاریخ گرایانه مسئول وضعیت نامطلوب علوم نظری اجتماعی هستند ...»[۱]
پوپر ادعا کرد نشان داده است که پیش بینی تاریخی غیر ممکن است، برداشتی مبتنی بر بدیهیات مرتبط زیر[۲]:
۱. سیر تاریخ بشر به شدت متاثر از رشد دانش بشری است. .
۲. نمی توانیم با روش های منطقی یا علمی، رشد آتی دانش علمی را پیش بینی کنیم.
۳. بنابراین، ما نمی توانیم مسیر آینده تاریخ بشری را پیش بینی کنیم.
۴. این بدان معناست که ما باید امکان یک تاریخ نظری را رد کنیم; یعنی یک علم اجتماعی تاریخی که با فیزیک نظری همخوانی داشته باشد. نظریه علمی تحول تاریخی که مبنایی برای پیش بینی تاریخی باشد نمی تواند وجود داشته باشد.
۵. بنابراین هدف اساسی روشهای تاریخ گرا کژفهمی است; و تاريخي گرايي فرو میپاشد.
انتقاد پوپر کاملاً ایده آلیستی است: او استدلال می کند که اساس توسعه تاریخی اندیشه و دانش است; و از آنجایی که ما نمی توانیم آنچه را که در یک هفته، یک ماه، یک سال یا حتی طولانی تر خواهیم دانست امروز بدانیم، پیش بینی تاریخی غیرممکن است.
برداشت ایده آلیستی پوپر از تاریخ، منشا تاریخی اندیشه و دانش را در نظر نمی گیرد. تلاش او در استناد به محدودیت های دانش به عنوان یک مانع مطلق برای تاریخ علمی تا جایی که می توان نشان داد که رشد دانش بشری، خود محصول تکامل تاریخی و تابع قوانین آن است مردود میشود. پایه تاریخ بشریت را نه در رشد دانش، بلکه در تکامل کار− مقوله هستی شناختی اساسی و اولیه هستی اجتماعی باید جستجو کرد. من این را به مفهومی که انگلس تبیین کرده است − که پیدایش گونه انسان، رشد مغز انسان و تکامل اشکال آگاهی بخصوص انسانی نتیجه تکامل کار است.
برقراری تقدم هستی شناختی کار در آثار مارکس، به عنوان شالوده برداشت ماتریالیستی از تاریخ عمل کرد، که توضیحی از فرآیند دگرگونی اجتماعی را ارائه می دهد که وابسته به آگاهی نیست − هرچند، البته، هرگز کاملاً مستقل از آن نیست. شناسائی آن از تعامل روابط تولیدی−که انسانها مستقل از آگاهی خود وارد آن می شوند − و نیروهای مادی تولید که می توان نشان داد که اعتبار خود را در گستره قابل توجهی از دوران تاریخی حفظ می کند، که در طی آن، می توان با اطمینان فرض کرد که دانش انسان رشد می کند.
آنچه انگیزه اساسی را برای تحولات تاریخی فراهم می کند مقیاس یا سطح دانش به خودی خود نیست، بلکه تعامل دیالکتیکی نیروهای مولد و روابط اجتماعی تولید است که در وحدت و تضاد، پایه های اقتصادی جامعه را تشکیل می دهند.
با بازگشت به پوپر، روشن نیست که منظور او از این که می گوید پیش بینی تاریخی غیرممکن است زیرا ما نمی دانیم فردا چه خواهیم دانست چیست. یک تفسیر این اصل بدیهی این است که کسب یک نوع یا شکل جدیدی از دانش می تواند وضعیت انسان را چنان بطور بنیادی تغییر دهد که بشریت را به مسیری جدید و غیر قابل تصوری از توسعه اجتماعی سوق دهد و همه پیش بینی های قبلی را باطل کند.
اما این چه چیزی می تواند باشد؟ اجازه دهید مورد واقعاً خارق العاده ای را تصور کنیم: کشف ناگهانی فناوری که بهره وری انسان را یک شبه به میزان هزار برابر افزایش دهد. حتی چنین مورد خارق العاده ای، باعث فروپاشی چارچوب نظری مارکسیسم نخواهد شد. رشد غیرقابل تصور توانائی تا کنونی نیروهای مولد، به طور ژرفی بر روابط مالکیت موجود تأثیر می گذارد. به علاوه، مانند همیشه تحت سیستم سرمایه داری، کاربرد و تاثیر پیشرفت های علمی و تکنیکی منوط به نیازها و علایق بازار سرمایه داری خواهد بود.
بگذارید معنای احتمالی دیگری از اصل پوپر را در نظر بگیریم: این که دانش جدید ماتریالیسم تاریخی را به عنوان یک نظریه تکامل اجتماعی-اقتصادی بشریت رد کند. اگر این احتمال را بپذیریم که رشد آتی دانش، ناکافی بودن ماتریالیسم تاریخی را نشان خواهد داد، این بدین معناست که مارکسیزم با نظریه ای جایگزین شده که بینش عمیق تری از ماهیت تکامل تاریخی را ممکن میسازد. اگر این نظریه جدید نشان دهد که تاکید مارکس بر مبانی اجتماعی و اقتصادی جامعه ناکافی یا نادرست است، این امر را با روشن ساختن انگیزه دیگری برای تکامل تاریخی که قبلاً ناشناخته بوده انجام خواهد داد.
به عبارت دیگر، گسترش دانش پیش بینی تاریخی را غیر ممکن نمی کند. بلکه باید پیش بینی های حتی عمیق تر، جامع تر و دقیق تر را ممکن سازد. رشد دانش−که پوپرآن را سنگ محک مورد خودش بر علیه مارکس می سازد−می تواند به راحتی بر علیه خود او به کار گرفته شود.
پوپر در جریان استدلال خود مجبور می شود بپذیرد که «تاریخ گرایی،» یعنی مارکسیسم، ثابت می کند که «روند ها یا گرایش هایی» در تحولات اجتماعی وجود دارد که «به سختی می توان وجود آنها را زیر سوال برد ...» اما، او اصرار دارد، «روندها قانون نیستند.» یک قانون جاودانه است و برای همه زمان ها و شرایط معتبر است. یک گرایش یا روند، از سوی دیگر، اگرچه ممکن است برای « صدها یا هزاران سال ادامه داشته باشد ممکن است در یک دهه، یا حتی سریعتر از آن تغییر کند. ... ذکر این نکته ضروری است که قوانین و روندها چیزهای کاملاً متفاوتی هستند.» [۳]
بر اساس این استدلال، پوپر ممکن است ادعا کند که وحدت و تناقض بین نیروهای مولد و روابط اجتماعی، گرچه در طول چندین هزار سال تاریخ بشر پا برجا بوده است، صرفا یک روند است. همین امر را می توان به طور کلی در مورد مبارزه طبقاتی گفت. گرچه ممکن است درست باشد که مبارزه طبقاتی به مدت پنج هزار سال نقشی کلیدی در تاریخ داشته است، اما ممکن است در آینده صادق نباشد وبنابراین مبارزه طبقاتی صرفاً یک گرایش است.
تمایز مطلق بین قانون و روند، تمرینی در متافیزیک منطقی است که ماهیت یک واقعیت پیچیده اجتماعی را نقض می کند. ناهمگونی گسترده پدیده های اجتماعی، که در آن میلیون ها نفر آگاهانه آنچه که به درستی یا به غلط تصور می کنند به نفعشان است دنبال می کنند، وضعیتی را ایجاد می کند که در آن قوانین «فقط در جهان واقعی می توانند خود را به عنوان گرایش ها، و ضروریات تنها درهم تنیدگی نیروهای متضاد، تنها در میانجیگری تصادفات بی پایان تحقق پیدا میکنند.» [۴]
مبنای اصلی رد مارکسیسم توسط پوپر (که با انواع تغییرات جزئی، به طور گسترده به اشتراک گذاشته شده است) این برداشت است که در واقع عوامل بسیار زیاد، تعامل های بسیار زیاد، متغیرهای پیش بینی نشده بسیار زیاد در رفتار انسان وجود دارد. چگونه می توان یک دیدگاه جبرگرایانه جامعه بشری را با این واقعیت اجتماعی انکارناپذیر که چیزهای عجیب و غریب غیر منتظره اتفاق می افتد آشتی داد؟ تعداد بسیار زیادی انبار کتاب تگزاس و میدان دیلی وجود دارد که به ما امکان پیش بینی هایی با دقت مورد نیاز علم واقعی را بدهد. به این خاطر است که با استناد به سخنان مرحوم آقای پاپر، «به نظر نمی رسد که علوم اجتماعی هنوز گالیله خود را یافته باشد.» [۵]
با کنار گذاشتن مشکلات پیچیده رابطه تصادف و ضرورت به روزی دیگر، باید گفت که تاریخ به مانند بسیاری از علوم دیگر امکان پیش بینی قطعی رویدادهای آینده را ندارد. هواشناسی یک علم است، اما هواشناسان نمی توانند صحت پیش بینی های خود را برای فردا تضمین کنند، چه برسد به هفته آینده. در حالی که به احتمال زیاد قابلیت های پیش بینی همچنان بهبود می یابد، بعید است که هواشناسان به قابلیت پیش بینی مطلق دست یابند. با این وجود، حتی اگر هواشناسان نتوانند پیش بینی کنند آیا کبابی که ما قصد داریم هفته آینده در باغ خودمان راه بیندازیم در زیر آسمان بدون ابر اتفاق می افتد یا خیر، توانایی آنها در تجزیه تحلیل روال های اقلیمی و پیش بینی روندهای آب هوایی نقش حیاتی و ضروری در جنبه های بیشمار زندگی اجتماعی اقتصادی دارد. همانطور که استیون واینبرگ فیزیکدان برنده جایزه نوبل توضیح داده است، در علوم زیست شناسی، نجوم و زمین شناسی نیز توانائی پیش بینی با محدودیت هایی روبرو است:
حتی یک سیستم بسیار ساده می تواند دچار پدیده ای بنام هرج و مرج شود که تلاش های ما را برای پیش بینی عملکرد آینده سیستم با شکست مواجه کند. یک سیستم هرج و مرج سیستمی است که در آن شرایط اولیه تقریباً یکسان می تواند پس از مدتی به نتایج کاملاً متفاوتی منجر شود. احتمال هرج و مرج در سیستم های ساده در واقع از ابتدای قرن شناخته شده بود; هنری پوانکاره ریاضیدان و فیزیکدان نشان داد که هرج و مرج حتی در سیستمی به سادگی منظومه شمسی با دو سیاره می تواند اتفاق بیفتد. سالهاست میدانند که شکاف های تاریک میان حلقه های زحل دقیقاً در آن موقعیت هایی در حلقه اتفاق می افتند که ذرات در حال چرخش با حرکت آشوب گونه از آن پرتاب می شوند. آنچه در مطالعه هرج و مرج جدید و هیجان انگیز است کشف وجود هرج و مرج نیست، بلکه این است که انواع خاصی از هرج و مرج ها، برخی ویژگی های تقریباً همگانی نشان می دهند که می توان آنها را از نظر ریاضی تحلیل کرد.
وجود هرج و مرج به این معنا نیست که رفتار سیستمی مانند حلقه های زحل کاملاً با قوانین حرکت و نیروی جاذبه و شرایط اولیه آن تعیین نمیشود، بلکه این است که عملا نمی توانیم محاسبه کنیم که برخی چیزها (مانند مدارهای ذرات شکافهای تاریک حلقه های زحل) چگونه تحول مییابند. به بیان دقیق تر: وجود هرج و مرج در یک سیستم بدین معناست که برای هر دقت مشخصی که شرایط اولیه را با آن مشخص میکنیم، سرانجام زمانی فرا می رسد که در آن لحظه تمام توانایی پیش بینی نحوه رفتار سیستم را از دست می دهیم. به عبارت دیگر، کشف هرج و مرج، جبرگرایی فیزیک پیش کوانتومی را لغو نمی کند، اما ما را مجبور می که در بیان منظور ما از این جبرگرایی دقت بیشتری به خرج دهیم. مکانیک کوانتومی به همان مفهوم مکانیک نیوتنی قطعی نیست; اصل عدم قطعیت هایزنبرگ هشدار میدهد که ما نمی توانیم موقعیت و سرعت یک ذره را دقیقاً در یک زمان اندازه گیری کنیم، و حتی اگر همه اندازه گیری های ممکن در یک زمان را انجام دهیم، تنها می توانیم احتمالات نتایج آزمایشات را در هر زمان بعدی پیش بینی کنیم. با این وجود، خواهیم دید که حتی در مکانیک کوانتومی هنوز به یک تعبیر رفتار هر سیستم فیزیکی کاملا توسط شرایط اولیه اش و قانون طبیعت تعیین میشود. [۶]
ماهیت علمی مارکسیسم به توانایی آن در پیش بینی سرخط های فردای صفحه اول نیویورک تایمز بستگی ندارد. کسانی که به دنبال چنین پیش بینی هایی هستند باید با طالع بین مشورت کنند. بلکه، مارکسیسم، به عنوان یک روش تجزیه و تحلیل و جهان بینی ماتریالیستی، قوانین حاکم بر فرایندهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را آشکار کرده است. دانش این قوانین گرایشها و روند هایی را برملا میکند که بر اساس آنها می توان «پیش بینی های» تاریخی مهمی کرد، و امکان مداخله آگاهانه را به نحوی که ممکن است نتیجه مطلوبی برای طبقه کارگر به دنبال داشته باشد امکان پذیر می سازد.
حمله پوپر به مشروعیت مارکسیسم، و رد امکان پیش بینی تاریخی، از این بابت در مهمترین آزمون مردود میشود: تجربه تاریخی مشخص. تکوین ماتریالیسم تاریخی یک جهش عظیم در درک جامعه بشری، پیشرفتی در نظریه اجتماعی علمی که به عملکرد اجتماعی انسان، قبل از هر چیز در حوزه سیاست، سطح بی سابقه ای از خودآگاهی تاریخی داد. تا حدی که قبلاً دست نیافتنی بود، افشای قوانین تکامل اجتماعی-اقتصادی، به انسان اجازه داد تا عمل خود را در یک فرایندی عینی از علیت تاریخی قرار دهد. علم چشم انداز سیاسی جایگزین پیشگویی شد.
از انقلاب فرانسه تا مانیفست کمونیست
وقایع ۱۷۸۹-۱۷۹۴ قطعاً انگیزه را برای تکوین یک علم تاریخ فراهم کرد. انقلاب، که تحت لوای عقل و خرد آغاز شد، به گونه ای پیش رفت که هیچ کس آن را برنامه ریزی یا پیش بینی نکرده بود. مبارزه جناح های سیاسی، که به طور فزاینده ای ماهیتی خونین و برادر کشانه به خود گرفت، و با حاکمیت ترور به اوج خود رسید، ظاهرا با منطقی تجلی یافت که نیروی محرکه آن به همان اندازه که دیوانه کننده بود غیرقابل توقف هم بود. علاوه بر این، نتیجه تمامی مبارزات هولناک دوران انقلاب در جهت تحقق آرمان هایی که توسط انقلاب اعلام شده بود و برای تحقق آنها این همه خون ریخته شده بود، ناکام ماند. در نتیجه مبارزه برای «آزادی ، برابری و برادری» اشکال جدیدی از ستمگری ظهور کرد.
در دهه های پس از انقلاب، تعدادی از مورخان و اندیشمندان اجتماعی فرانسوی−عمدتاً سنت سیمون، تیری، مینیه و گیزو−تشخیص دادند که حوادث فاجعه بار دهه ۱۷۹۰ ناشی از مبارزه بین نیروهای اجتماعی متضاد بود. سنت سیمون صراحتا در مورد نزاع بین طبقات دولتمند و غیر دولتمند نوشت. در سال ۱۸۲۰، گیزو مبارزه دهه ۱۷۹۰ را با این واژه ها تعریف کرد: «برای بیش از سیزده قرن فرانسه شامل دو دسته از مردم بود: فاتحان و مغلوبان. برای بیش از سیزده قرن، مردم شکست خورده برای رهایی از یوغ فاتحان خود مبارزه کردند. تاریخ ما یکی از آن مبارزه ها است. در زمان ما نبردی قاطع رخ داده است. این نبرد انقلاب نامیده می شود.» [۷]
گیزوبه عنوان مدافع بی پرده «مردم،» یعنی عوام، در برابر اشراف مینوشت. حتی همانطور که او نوشت، تغییرات در ساختار اجتماعی فرانسه، به خاطر توسعه صنعت سرمایه داری، گویای این بود که «مردم» به خاطر اختلافات اجتماعی داخلی از هم پاشیده اند. در حالی که صنعت در فرانسه نسبت به انگلستان با سرعت بسیار کمتری توسعه یافت، اعتصابات در فرانسه به اندازه ای رایج شده بود که طبق قوانین ناپلئون تحت تحریم های شدید قانونی قرار گرفت.
شکستن ماشین آلات توسط جنبش موسوم به لودیت، که مبارزات طبقه کارگر برای اولین بار با آن ظهور کرد، ابتدا در انگلستان در دهه ۱۷۷۰ ظاهر شد. جنبش لودیت به قدری تهدید کننده شد که در ۱۸۱۲-۱۸۱۱ از نیروی نظامی بر علیه آشوبگران استفاده شد و در سال ۱۸۱۲ پارلمان بریتانیا مجازات اعدام برای ماشین شکنی را تصویب کرد. اولین حوادث عمده ثبت شده لودیسم فرانسوی در سال ۱۸۱۷ آغاز شد و حوادث جدی برای چندین دهه ادامه یافت. تحولات مشابهی در سایر کشورهای اروپایی و حتی در ایالات متحده رخ داد.
اشکال پیشرفته تر مبارزه طبقه کارگر، نظیر اعتصابات دسته جمعی، در دهه های ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰ به طور فزاینده ای در فرانسه رایج شد. درخلال این دوره بود که کلمه «سوسیالیسم» اولین بار در فرانسه پدیدار شد. به گفته ج. د. اچ. کل مورخ، « 'سوسیالیست ها' کسانی بودند که برخلاف تاکید رایح بر مطالبات فردی، در روابط انسانی بر عنصر اجتماعی تاکید می کردند و در مناظره بزرگ درباره حقوق بشر که توسط انقلاب فرانسه و انقلاب اقتصادی همراه آن در سطح جهان به راه انداخته شده بود تلاش می کردند تا مسائل اجتماعی را به پیش بکشند.»[۸]
اولین اثر مهم در مورد موضوع سوسیالیسم فرانسوی توسط لورنز اشتاین آلمانی در سال ۱۸۴۲ نوشته شد. او سوسیالیسم را به عنوان «علم سامانمند برابری تحقق یافته در زندگی اقتصادی، دولت، و جامعه، از طریق قانون کار» تعریف کرد. [۹]
قصد من در اینجا این نیست که درباره ریشه ها و تاریخ سوسیالیسم سخنرانی کنم. در عوض، من فقط قصد دارم به زمینه اجتماعی و روشنفکری در حال تغییری که مارکس و انگلس در آن همکاری فوق العاده خود را آغاز کردند، برداشت ماتریالیستی تاریخ را تکوین و در سال ۱۸۴۷ مانیفست کمونیست را نوشتند اشاره کنم. آنچه من مخصوصا می خواهم به آن تأکید کنم این است که آثار آنها با واژه های نظری پیشرفته، ظهور تقسیم اجتماعی جدید بین طبقه کارگر و بورژوازی را در جنبش دموکراتیک عمومی «مردم» منعکس و پیش بینی کرده بود.
هیچ متنی انکار قدرتمندانه امکان پیش بینی تاریخی را به اندازه متن مانیفست کمونیست، اولین اثر واقعاً علمی و هنوز بی بدیل از منظر تاریخی، اجتماعی اقتصادی و سیاسی رد نمی کند. در چند صفحه، مارکس و انگلس مبارزه طبقاتی را به عنوان نیروی محرک اصلی تاریخ شناسائی کردند، فرآیندهای اقتصادی و سیاسی که جهان مدرن و بورژوازی از درون آنها پدید آمد را ترسیم کرده و پیامدهای جهانی ـ تاریخی و انقلابی توسعه صنعت سرمایه داری و سرمایه مالی را تشریح کردند.
بورژوازی، هر جا که به قدرت رسيد، كليه مناسبات فئودالی پدر شاهي و احساساتي را بر هم زد. پيوند هاي رنگارنگ فئودالی را که انسان را به «مخدومين طبيعى» خويش وابسته ميساخت بيرحمانه از هم گسست و بين آدميان پيوند ديگرى جز پيوند منفعت طلبانه صرف و«نقدينه» بی رحمانه باقى نگذاشت. هيجان مقدس جذبه مذهبى و جوش و خروش شواليه مآبانه و شيوه احساساتي تنگ نظرانه را در آب هاي يخ زده حسابگری هاي خودپرستانه خويش غرق ساخت. قابليت شخصي انسان را به ارزش مبادلهاى بدل ساخت و بجاى آزادي هاى بيشمار عطا شده يا از روي استحقاق بکف آمده، تنها آزادى عاری از وجدان تجارت را برقرار ساخت و در يک کلمه، بجاى استثماري که در پرده پندار هاى مذهبى و سياسى پيچيده و مستور بود، استثمار علنی، خالى از شرم، مستقيم و سنگدلانه را رايج گردانيد.
بورژوازی انواع فعاليت هايي را که تا اين هنگام حرمتى داشتند و به آنها با خوفى زاهدانه نگریسته می شد از هاله مقدس خویش محروم کرد. پزشک، وکیل، كشيش، شاعر و دانشمند را به مزدوران جيره خوار خود مبدل ساخت.
بورژوازی پوشش عاطفی و احساساتي مناسبات خانوادگى را از هم دريد و آن را به مناسبات صرفا پولى تبديل نمود.
بورژوازی بدون ايجاد تحولات دائمی در افزارهاى توليد و بنابراين مناسبات توليد و همچنين تمامی مناسبات اجتماعي نمي تواند وجود داشته باشد. و حال آنکه بر عکس، اولين شرط وجود كليه طبقات صنعتي سابق، حفظ بلا تغيير طرز کهنه توليد بود. تحولات لاينقطع در توليد، تزلزل بلا انقطاع کليه اوضاع و احوال اجتماعى و عدم اطمينان دائمى و تلاطم دایمی دوران بورژوازی را از كليه ادوار سابق مشخص مي سازد…
بورژوازی از طريق بهرهکشى از بازار جهانى به توليد و مصرف همه کشورها جنبه جهان وطني داده است. … تمامی صنايع سالخورده ملى نابود شده اند یا روزانه در حال نابودی هستند. جاي آنها را رشتههاى نوين صنايع مي گيرند که رواجشان براي كليه ملل متمدن امري حياتي است، رشتههايى که مواد خامش ديگر در درون کشور نیست، بلکه از دور ترين مناطق كره زمين فراهم ميشود; صنایعی که محصول کارخانههايش نه در کشور معين، بلکه در همه دنيا به مصرف ميرسد. … بجاى نيازمنديهاى سابق، که با محصولات صنعتى محلى ارضاء مي گرديد، اينک حوائج نوين بروز مي كند كه براى ارضاء آنها محصول ممالک دور دست و اقاليم گوناگون لازم است. جاى عـُزلَت جويى ملى و محلى کهن و اکتفاء به محصولات تولیدی خودى را رفت و آمد و ارتباط همه جانبه و وابستگي همه جانبه ملل با يكديگر مي گيرد. وضع در مورد توليد معنويات نيز همانند وضع در مورد توليد مادیات است. … شيوه يک جانبه نگری ملی و تنگ نظری بيش از پيش محال می شود و از ادبيات گوناگون ملى و محلى يک ادبيات جهانى پدید می آید.
باید در برابر تمایل به ادامه خواندن این اثر حماسی، که نمی توان آن را با هیچ سند قبلاً نوشته شده مقایسه کرد مقاومت نمود.
درس های ۱۸۴۸
مانیفست در آستانه فوران انقلابی که اکثریت اروپا را در سال ۱۸۴۸ به لرزش درآورد منتشر شد. همانطور که مارکس بعدا اشاره کرد، بازیگران سیاسی اصلی رویداد آن سال، به ویژه رهبران خرده بورژوای جنبش دموکراتیک سعی کردند با استناد به سنت های ۱۷۹۳ اقدامات خود را توضیح داده و توجیه کنند. اما در نیم قرنی که از مبارزه ژاکوبنهای روبسپیر برعلیه ارتجاع فئودالی می گذشت، ساختار اقتصادی و چهره اجتماعی اروپا تغییر کرده بود.
حتی در حالی که بخشهای پیشرفته بورژوازی به دنبال ایجاد اشکال حکومت متناسب با توسعه سرمایه داری بودند، ظهور طبقه کارگر به عنوان نیروی اجتماعی مهم معادله سیاسی را به طور اساسی تغییر داده بود. علیرغم تنش های زیاد بین بورژوازی رو به رشد و بقایای اشراف، با ریشه در گذشته فئودالی، نخبگان سرمایه داری نارضایتی و خواسته های پرولتاریای جدید را تهدیدی مستقیم و بالقوه انقلابی برای منافع خود می دانستند. در فرانسه، بورژوازی با کشتار ژوئن ۱۸۴۸ پاریس به شبح انقلاب سوسیالیستی واکنش نشان داد.
الکساندر هرتزن در نوشته های خود روایتی درخشان از واکنش بورژوازی لیبرال به ظهور طبقه کارگر به عنوان یک نیروی سیاسی در جریان ناآرامی های ۱۸۴۸ ارائه می دهد:
از زمان بازسازی، لیبرال ها در همه کشورها مردم را به نابودی نظام سلطنتی و فئودالی، به نام برابری، اشک های بدبختان، رنج مظلومین، و گرسنگی فقرا دعوت کردند. آنها از تعقیب وزرای مختلف با یک سری خواسته های غیر ممکن لذت بردند; وقتی حامیان فئودالها یکی پس از دیگری سقوط کردند آنها خوشحال شدند و در نهایت آنقدر هیجان زده شدند که از خواسته های خود پیشی گرفتند. آنها وقتی به خود آمدند که از پشت دیوارهای نیمه تخریب شده، پرولتاریا ظاهر شد، کارگر با تبر و دستان سیاه، گرسنه و نیمه برهنه در لباسهای مندرس−نه آنطور که در کتابها یا در پچ پچ پارلمانی یا در لفاظی بشردوستانه، بلکه در واقعیت. این «برادر تیره بخت» که در مورد او بسیار گفته شده بود، که بر او ترحم بسیاری نثار شده بود، در نهایت پرسید که سهم او از این موهبت الهی چه بوده، آزادی اش کجا بوده، برابری اش، برادری اش؟ لیبرال ها از گستاخی و ناسپاسی کارگر مبهوت شدند. آنها خیابان های پاریس را با زور گرفتند، با اجساد پر کردند و سپس در تلاش برای نجات تمدن و نظم! خودشان را از برادر هایشان پشت سرنیزه های حکومت نظامی پنهان کردند! [۱۱]
در آلمان، بورژوازی از برنامه دموکراتیک خود عقب نشینی کرد، و در مخالفت با مردم، با اشراف قدیمی قراردادی منعقد کرد که استبداد قدیمی را کم و بیش دست نخورده رها کرد.
مانیفست کمونیست درگیری آشتی ناپذیر بین بورژوازی و طبقه کارگر را پیش بینی و پیشگویی کرد. انقلابهای ۱۸۴۸ بر تجزیه و تحلیل مارکس و انگلس صحه گذاشت. مارکس و انگلس در نوشته های هم زمان خود در مورد وقایع در حال اتفاق ۱۸۴۸ فرانسه، آلمان و دیگر نقاط اروپا−در اولین کاربرد عملی روش تجزیه و تحلیل ماتریالیستی تاریخی−منطق اجتماعی اقتصادی و سیاسی که بورژوازی را به اردوگاه ارتجاع کشاند، و منجر به تسلیم شدن بزدلانه نمایندگان طبقه متوسط دموکراتیک قبل از حمله ارتجاع اشرافی و بورژوایی شد را برملا کردند.
انقلابهای ۱۸۴۸ از صف خرده بورژوازی رادیکال، چه برسد به بورژوازی، روبسپیر ها، دانته ها و ماراهای جدید را تولید نکرد. مارکس و انگلس تشخیص دادند که نقش بزدلانه نمایندگان دموکراتیک بورژوازی و خرده بورژوازی تجلی سیاسی تغییر عمیق در ساختار اجتماعی اروپای غربی از زمان ترور ژاکوبینی بیش از نیم قرن پیش از آن بود. آنها این تغییر را مورد تجزیه و تحلیل قرار دادند و از آن نتیجه گیری های سیاسی گسترده ای استخراج کردند، که پنجاه سال بعد بر بحث درباره ماهیت انقلاب روسیه تأثیر گذاشت. تجزیه و تحلیل آنها عبارت − انقلاب مداوم−را بر سر زبانها انداخت که در طول قرن بیستم، بیش از همه در نوشته های لئون تروتسکی طنین انداز شد.
در مارس ۱۸۵۰، مارکس و انگلس گزارشی را به کمیته مرکزی اتحادیه کمونیست ها ارائه کردند، که در آن عمده درس های استراتژیک مبارزات انقلابی ۴۹-۱۸۴۸ خلاصه شده بود. آنها به این نکته اشاره کردند که بورژوازی از قدرت دولتی که در نتیجه قیام کارگران و توده های مردمی به دستش افتاده بود علیه همین نیروها استفاده کرد. بورژوازی حتي آماده بود كه قدرت را با نمايندگان اشراف قديمی تقسيم كند يا به آنها بازگرداند تا از موقعيت خود در برابر تهديد انقلاب اجتماعي از پايين محافظت كند.
در حالی که نمایندگان بورژوازی بزرگ قاطعانه به راست چرخیده بودند، مارکس و انگلس هشدار دادند که طبقه کارگر می تواند انتظار مشابهی از نمایندگان خرده بورژوازی دموکراتیک داشته باشد. آنها تاکید کردند که بین موقعیت اجتماعی و منافع خرده بورژوازی دموکراتیک و طبقه کارگر تفاوت های اساسی وجود دارد.
به دور از تمایل به تغییر کل جامعه برای پرولتاریای انقلابی، خرده بورژوازی دموکراتیک در تلاش برای تغییر شرایط اجتماعی است که با استفاده از آن جامعه موجود را تا آنجا که ممکن است برای آنها قابل تحمل تر و راحت تر کند.
… در حالی که خرده بورژوازی دموکراتیک مایل است انقلاب را در اسرع وقت، حداکثر با دستیابی به خواسته های فوق به پایان برساند، این به نفع ما و وظیفه ما است که انقلاب را دائمی کنیم، تا زمانی که کم و بیش همه طبقات صاحب تملک از موضع قدرت بیرون رانده شوند، پرولتاریا قدرت دولتی را کسب کند، و همبستگی پرولتاریا، نه تنها در یک کشور، بلکه در همه کشورهای سلطه گر جهان تا حدی پیشرفت کند که رقابت بین پرولتاریای این کشورها متوقف شود و حداقل نیروهای مولد تعیین کننده در دست پرولتاریا متمرکز شود. برای ما مسئله، تنها تغییر مالکیت خصوصی نیست بلکه نابودی آن است، نه تسکین تضادهای طبقاتی بلکه لغو طبقات، نه بهبود جامعه موجود، بلکه برپا سازی یک جامعه جدید. [۱۲]
مارکس و انگلس بر لزوم حفظ استقلال سیاسی طبقه کارگر از نمایندگان خرده بورژوازی دموکراتیک، واینکه اجازه ندهند با لفاظی های اغوا کننده آنها گمراه شوند تاکید کردند.
در حال حاضر که خرده بورژواهای دموکراتیک در همه جا سرکوب شده اند، آنها وحدت عمومی و آشتی با پرولتاریا را موعظه می کنند، دست خود را به سوی پرولتاریا دراز کرده و برای تاسیس یک حزب بزرگ مخالف که همه طیف های عقیدتی در حزب دموکراتیک را در بر خواهد گرفت تلاش می کنند، به عبارت دیگر، تلاش می کنند تا کارگران را در یک تشکیلات حزبی که در آن عبارات عمومی سوسیال دموکراتیک غالب است و در خدمت پنهان کردن علایق خاص آنهاست، که در آن خواسته های مشخص پرولتاریا نباید به خاطر صلح مورد علاقه آنها مطرح شود درگیر کنند. چنین اتحادیه ای تنها به نفع آنها و در کل به ضرر پرولتاریا خواهد بود. پرولتاریا تمامی استقلال خود را که با زحمت بدست آمده از دست می دهد و بار دیگر به زایده رسمی دموکراسی بورژوازی تقلیل می یابد. بنابراین، این اتحاد باید قاطعانه رد شود. [۱۳]
حتی پس از گذشت ۱۵۵ سال، این کلمات سنخیت سیاسی فوق العاده خود را حفظ کرده است. حزب دموکرات در ایالات متحده چیست، ناگفته نماند سبزها، بجز ابزاری سیاسی که از طریق آن طبقه کارگر با مساعدت خیرخواهانه طبقه متوسط لیبرال و اصلاح طلب، تحت انقیاد منافع نخبگان حاکم سرمایه داری قرار میگیرد؟ حتی وقتی نوبت به بحث در مورد تاکتیک های انتخاباتی حزب طبقه کارگر می رسید، مارکس و انگلس فراست سیاسی حیرت انگیزی از خود نشان دادند:
حتی جایی که هیچ گونه چشم اندازی برای انتخاب شدن وجود ندارد، کارگران باید نامزدهای انتخاباتی خودشان را برای حفظ استقلال خودشان معرفی کنند، نیروهای خود را در نظر بگیرند و نگرش انقلابی و دیدگاه حزبی خود را در معرض دید عموم قرار دهند. در این رابطه آنها نباید اجازه دهند با چنین استدلال های دموکرات ها گول بخورند، برای مثال، اینکه با انجام این کار حزب دموکراتیک را به انشعاب کشانده و به مرتجعین امکان پیروزی می دهند. هدف نهایی همه این گونه عبارت ها فریب پرولتاریا است. [۱۴]
مارکس و انگلس در پایان گزارش خود تأکید کردند که خود کارگران:
باید حداکثر تلاش خود را برای پیروزی نهایی با درک منافع طبقاتی خودشان و در اسرع وقت با اتخاذ موضع به عنوان یک حزب مستقل انجام دهند و اجازه ندهند حتی یک لحظه تحت تاثیر جملات ریاکارانه خرده بورژوازی دموکراتیک گمراه شده و از سازمان دهی مستقل حزب پرولتاریا اجتناب کنند. شعار مبارزاتی آنها باید این باشد: انقلاب مداوم. [۱۵]
مسائل استراتژیکی و تاکتیکی اساسی که جنبش سوسیالیستی انقلابی بین المللی در طول قرن بعد− و حتی تا زمان ما با آن روبرو بوده است−در این سند فوق العاده پیش بینی شده بود: رابطه بین بورژوازی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر; نگرش طبقه کارگر به احزاب دموکراتیک خرده بورژوای; اهمیت مبارزه برای استقلال سیاسی طبقه کارگر; ماهیت اساساً بین المللی انقلاب سوسیالیستی و برنامه رهایی بخش جهانی سوسیالیسم−یعنی لغو همه انواع ستم طبقاتی.
اما به مفهوم عمیق تر، این سند مرحله جدیدی را در تکامل بشریت رقم زد. همانطور که با ظهور انسان خردمند ذات بشر، به طور کلی، به خودآگاهی دست می یابد، بنابراین با بروز مارکسیسم است که به معنی عمیق کلمه بشریت به نقطه خودآگاهی تاریخی دست می یابد. تاریخ سازی توسط انسانها، بازآرایی آگاهانه روابط اجتماعی موجود، به یک سوال عملی تبدیل می شود. انسان با دستیابی به بینش علمی قوانین تکامل اقتصادی، اجتماعی و سیاسی خود، میتواند تصویری واقع گرایانه از آینده را پیش بینی و در ذهن خود بسازد («از منظر غایت شناسانه») و عمل خود را در تطابق با شرایط عینی تطبیق دهد، تا این آینده تحقق پذیرد.
مارکسیسم و «مسأله روسیه»
من معتقدم می توان ادعا کرد که مارکسیسم، به عنوان علم چشم انداز تاریخی و سیاسی، در جنبش سوسیال دموکراتیک روسیه به بالاترین رشد خود دست یافت. در هیچ بخش دیگری از جنبش بین المللی کارگری، از جمله آلمان، تلاشی این چنین پیگیر برای استخراج اشکال مناسب عمل سیاسی از تجزیه و تحلیل دقیق شرایط اقتصادی -اجتماعی صورت نگرفت. شاید این امر با این واقعیت توضیح داده شود که روسیه به دلیل عقب ماندگی خود، حداقل در مقایسه با اروپای غربی، مارکسیسم را با یک چالش استثنایی مواجه کرد.
هنگامی که مارکسیسم برای اولین بار توجه روشنفکران دموکراتیک رادیکال روسیه را جلب کرد، هیچ یک از شرایط عینی اجتماعی - اقتصادی، که برای توسعه یک جنبش سوسیالیستی ضروری تلقی می شد، در این کشور وجود نداشت. توسعه سرمایه داری هنوز در ابتدایی ترین مراحل خود بود. تنها صنعت بسیار کوچکی وجود داشت. پرولتاریای روسیه به سختی شروع به ظهور به عنوان یک طبقه اجتماعی متمایز کرده بود و بورژوازی بومی بدون ساختار سیاسی و ناتوان بود.
بنابراین، مارکسیسم، جنبش پرولتاریای شهری، چه ارتباطی با توسعه سیاسی روسیه می توانست داشته باشد؟ در نامه «سرگشاده ای به انگلس،» نوشته شده در سال ۱۸۷۴، پیوتر تکاچف پوپولیست استدلال کرد که مارکسیسم مناسب روسیه نیست، سوسیالیسم هرگز با تلاش طبقه کارگر در آنجا محقق نمی شود و اگر قرار است انقلابی رخ دهد، بر اساس مبارزات دهقانی خواهد بود. او نوشت:
شاید بر شما معلوم باشد که ما در روسیه حتی یک ابزار مبارزه انقلابی را که شما در غرب و به طور خاص در آلمان در اختیار دارید نداریم. ما نه پرولتاریای شهری داریم، نه آزادی مطبوعات، نه مجمع نمایندگان، نه چیزی که بتواند به ما این امید را بدهد که بتوانیم (در شرایط اقتصادی کنونی) توده های کارگران ستمدیده نا آگاه را در یک ائتلاف واحد منضبط به خوبی سازماندهی کنیم. [۱۶]
برای رد چنین استدلال هایی، مارکسیست های روسی مجبور بودند تحلیل جامعی از آنچه که غالبا از آن به عنوان «واقعیت وحشتناک روسیه ما» یاد می شد انجام دهند. بحث تقریباً بی پایان در باره «چشم اندازها» بر سر سوالات اساسی مانند: (۱) آیا شرایط عینی در روسیه برای ایجاد یک حزب سوسیالیستی وجود دارد یا خیر; (۲) با فرض وجود چنین شرایطی، این حزب باید تلاش های انقلابی خود را بر اساس کدام طبقه قرار دهد؟ (۳) ماهیت طبقاتی انقلاب آینده در روسیه از نظر شرایط اجتماعی اقتصادی عینی چگونه خواهد بود−بورژوا دموکراتیک یا سوسیالیستی؟ (۴) کدام طبقه رهبری سیاسی را در مبارزات مردمی توده ای علیه استبداد تزاری به عهده خواهد داشت؟ (۵) در مبارزه انقلابی علیه تزاریسم، رابطه بین طبقات اصلی مخالف تزاریسم−بورژوازی، دهقانان و طبقه کارگر چگونه خواهد بود؟ (۶) نتیجه سیاسی، شکل حکومت و دولت منجر از انقلاب چه خواهد بود؟
این پلخانف بود که، در دهه ۱۸۸۰، برای اولین بار به طور منظم به این سوالات پرداخت و شالوده برنامه ای توسعه جنبش سوسیال دموکراتیک روسیه را فراهم کرد. او همانطور که عادت داشت قاطعانه پاسخ داد که انقلاب آینده در روسیه ماهیت بورژوا دموکراتیک خواهد داشت. وظیفه این انقلاب سرنگونی رژیم تزاری، پاکسازی دولت و جامعه از میراث فئودالی روسیه، دموکراتیزه کردن زندگی سیاسی، و ایجاد بهترین شرایط برای توسعه کامل یک اقتصاد سرمایه داری مدرن است.
نتیجه سیاسی انقلاب، چیزی جز رژیم پارلمانی بورژوا دموکراتیک در راستای آنچه در دولتهای پیشرفته بورژوایی اروپای غربی وجود داشت نخواهد بود و نمی تواند باشد. قدرت سیاسی در این دولت در دست بورژوازی خواهد بود. با توجه به عقب ماندگی اقتصادی روسیه، که اکثریت قریب به اتفاق جمعیت آن را دهقانان بی سواد یا نیمه با سواد در مناطق دور افتاده تشکیل می دادند، نمی توان از انتقال فوری به سوسیالیسم صحبت کرد. به روشنی پیش نیازهای اقتصادی عینی برای این چنین تحول بنیادین در داخل روسیه وجود ندارد.
وظیفه طبقه کارگر این بود که مبارزه با خودکامگی تزاری را به عنوان مبارزترین نیروی اجتماعی در اردوگاه دموکراتیک انجام دهد و در عین حال محدودیت های بورژوا دموکراتیک عینی که توسط سطح تکامل اجتماعی و اقتصادی روسیه بر انقلاب تحمیل شده بود را بپذیرد. این امر به ناچار مستلزم نوعی اتحاد سیاسی با بورژوازی لیبرال در مبارزه با تزاریسم بود. حزب سوسیال دموکرات ضمن حفظ استقلال سیاسی خود، از نقش تعیین شده تاریخی خود به عنوان نیروی مخالف در چارچوب دموکراسی تحت حاکمیت بورژوایی تخطی نخواهد کرد. و تلاش خواهد کرد رژیم بورژوایی را تا آنجا که ممکن است به سمت اجرای برنامه هایی با ماهیت مترقی سوق دهد، بدون اینکه ماهیت سرمایه داری اقتصاد و حفظ مالکیت بورژوایی را زیر سوال ببرد.
برنامه پلخانف بیانگر نفی صریح اهداف سوسیالیستی نبود. «پدر مارکسیسم روسی» با عصبانیت انکار می کرد که می توان چنین برداشتی را از برنامه وی استخراج کرد. بلکه، با توجه به سطح موجود تکامل اقتصادی اجتماعی روسیه، این اهداف به آینده نامعلوم منتقل می شدند. در حالی که روسیه به تدریج در امتداد خطوط سرمایه داری، و به سمت مرحله ای از بلوغ اقتصادی پیشرفت میکرد که انتقال به سوسیالیسم را ممکن می کرد، جنبش سوسیال دموکرات از فرصت های ارائه شده توسط پارلمانتاریسم بورژوایی برای ادامه آموزش سیاسی طبقه کارگر استفاده خواهد کرد و آن را برای تسخیر نهایی قدرت، هر چند دور، آماده می کند.
بطور خلاصه، پلخانف در کامل ترین شکل خود، یک نظریه «دو مرحله ای» از انقلاب را ارائه داد. اول، انقلاب بورژوا دموکراتیک و تحکیم حکومت سرمایه داری. دوم، پس از یک دوره کم و بیش طولانی توسعه اقتصادی و سیاسی، طبقه کارگر− پس از گذراندن دوره طولانی کارآموزی سیاسی−مرحله دوم، مرحله سوسیالیستی انقلاب را به اجرا در خواهد آورد.
برای نزدیک به دو دهه، تحلیل پلخانف از نیروهای محرکه و ماهیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی انقلاب آینده، شالوده برنامه ای تاثیر گذاری را که حزب کار سوسیال دموکرات روسیه بر آن بنا شده بود فراهم کرد. ولی در آغاز قرن بیستم− و مطمئناً در نتیجه وقوع انقلاب در ژانویه ۱۹۰۵− نقاط ضعف در چشم انداز او شروع به نمایان شدن کرد. چارچوب تاریخی مد نظر او به شدت متاثر از تجربه انقلابی اروپای غربی، با پیشاهنگی انقلاب فرانسه ۱۷۸۹-۱۷۹۴ بود. نظریه انقلاب دو مرحله ای فرض می کرد که تحولات در روسیه بر اساس الگوی قدیمی و آشنا پیش می رود. انقلاب بورژوایی در روسیه، نظیر فرانسه، بورژوازی را به قدرت خواهد رساند. هیچ نتیجه دیگری ممکن نبود.
علیرغم اظهارنظرهای غالباً درخشان او در مورد دیالکتیک−که، از نقطه نظر منطق انتزاعی، پلخانف می توانست به خوبی توضیح دهد−در تحلیل انقلاب روسیه او عنصر بسیار مشخصی از منطق صوری وجود داشت. چون الف= الف است، پس انقلاب بورژوایی برابر با انقلاب بورژوایی است. آنچه پلخانف در نظر نگرفت تفاوتهای عمیق در ساختار اجتماعی روسیه، ناگفته نماند اروپا و کل جهان بود که معادله سیاسی او و محاسبات سیاسی ناشی از آن را تحت تاثیر قرار داد. سوالی که باید پرسیده میشد این بود که آیا می توان انقلاب بورژوایی قرن بیستم را مشابه انقلاب بورژوایی در قرن هجدهم یا حتی در اواسط قرن نوزدهم دانست؟ این امر مستلزم بررسی مقوله انقلاب بورژوایی، نه تنها از منظر سیاسی بیرونی آن، بلکه از نقطه نظر گسترده تر و عمیق تر محتوای اجتماعی-اقتصادی آن بود.
لنین و دیکتاتوری دموکراتیک
لنین در تحلیل خود از انقلاب روسیه به این ضعف پرداخت. لنین پرسید وظایف تاریخی مرتبط با انقلابهای بزرگ بورژوایی چه بود؟ يعني مشكلات حیاتی توسعه اجتماعي-اقتصادي و همچنین سياسي كه انقلابهاي بورژوايي در دوره هاي تاريخي پيشين با آنها دست به گریبان بود چه ها بودند؟
وظایف اصلی مورد توجه این انقلاب های بورژوایی، انحلال تمامی روابط پس مانده فئودالی در روستا و دستیابی به وحدت ملی بود. در روسیه، اولین وظیفه بزرگترین مشکل بود. تحقق انقلاب بورژوا دموکراتیک مستلزم قیام گسترده دهقانان علیه مالکان قدیمی و سلب مالکیت و ملی کردن املاک بزرگ آنها خواهد بود.
ولی چنین اقداماتی مورد استقبال بورژوازی روسیه نخواهد بود، که به عنوان یک طبقه مالک، نه تمایل به و نه به دنبال تشویق سلب مالکیت به هر شکلی بود. گرچه ملی شدن زمین، از نظر اقتصادی، اقدامی بورژوایی بود که در درازمدت توسعه سرمایه داری را تسهیل می کرد، اما دفاع بورژوازی از مالکیت بسیار ریشه دار بود تا بتواند از چنین اقدامی حمایت کند. به عبارت دیگر، برای ادامه انقلاب بورژوایی نباید به بورژوازی روسیه اعتماد کرد. بنابراین، در روسیه، انقلاب بورژوایی اوایل قرن بیستم دارای یک پویایی اجتماعی و شکل سیاسی خواهد بود که اساساً متفاوت از انقلابهای بورژوایی قبلی است. وظایف انقلابهای بورژوایی و دموکراتیک در مواجهه با اتحاد ضدانقلابی قاطع خودکامگی تزاری و بورژوازی بزرگ تنها بر اساس اتحاد بین طبقه کارگر روسیه و توده های خلع ید شده و فقیر دهقان قابل دست یافتن است.
سوال باقی مانده این بود: شکل سیاسی قدرت دولتی که از این طغیان بزرگ دهقانی-کارگری پدید می آید قرار بود چه باشد؟ لنین در اختلافی آشکار با دیدگاه رژیم بورژوا دموکراتیک پارلمانی معمول پلخانف، یک پیشنهاد جدید، و بسیار متفاوت برای پیامد سیاسی سرنگونی استبداد ارایه کرد: دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و دهقانان.
با این عبارت، لنین نشان داد که او دولتی با رادیکال ترین ماهیت دموکراتیک بر اساس اتحاد بین سوسیال دموکراسی روسیه و رادیکال ترین نمایندگان دهقانان را پیش بینی میکند. اما، او به صراحت انکار کرد که چنین رژیم دموکراتیک انقلابی تلاش خواهد کرد تا دست به اقدامات با ماهیت سوسیالیستی بزند. او در مارس ۱۹۰۵ نوشت:
اگر سوسیال دموکراسی بخواهد انقلاب سوسیالیستی را هدف بلافصل خود قرار دهد، مطمئناً خود را بی اعتبار می کند. دقیقاً چنین ایده های مبهم و نامشخص «انقلابیون سوسیالیست» ما است که سوسیال دموکراسی همیشه با آن مبارزه کرده است. به همین دلیل سوسیال دموکراسی دائماً بر ماهیت بورژوایی انقلاب قریب الوقوع در روسیه تأکید کرده و بر خط مشخصی از مرزبندی بین حداقل برنامه دموکراتیک و حداکثر برنامه سوسیالیستی تاکید کرده است. برخی از سوسیال دموکرات ها، که تمایل به تسلیم شدن به خودانگیختگی دارند، ممکن است همه اینها را در زمان انقلاب فراموش کنند، اما نه حزب در کل. پیروان این دیدگاه غلط بت خودانگیختگی بر این باورند که در چنین موقعیتی روند رویدادها حزب سوسیال دموکرات را علیرغم تمایلش وادار به دستیابی به انقلاب سوسیالیستی خواهد کرد. اگر چنین باشد، برنامه ما غلط خواهد بود و با «روند رویدادها» مطابقت نخواهد داشت، دقیقاً همان چیزی که عاشقان خودانگیختگی از آن می ترسند; آنها از صحت برنامه ما می ترسند. اما این ترس… کاملاً بی اساس است. برنامه ما درست است و روند حوادث مطمئناً با گذشت زمان این امر را به طور کامل تایید خواهد کرد. این روند رویدادهاست است که ضرورت حیاتی تلاش بی امان برای جمهوری را بر ما «تحمیل» می کند و در عمل، نیروهای ما، نیروهای پرولتاریای سیاسی فعال را به این سمت هدایت می کند. این روند رویدادها در انقلاب دموکراتیک است، که ناگزیر چنین دسته ای از ائتلافیون را از میان خرده بورژوازی و دهقانان بر ما تحمیل می کند، که نیازهای واقعی آنها اجرای برنامه حداقل ما را می طلبد، و هر گونه نگرانی انتقال بیش از حد سریع به حداکثر برنامه بی معنی و احمقانه است. [۱۷]
تروتسکی و انقلاب مداوم
در اواخر سال ۱۹۰۴، در آستانه تحولات انقلابی سال جدید قریب الوقوع، لئون تروتسکی ۲۵ ساله تحلیلی چشمگیر از پویایی اجتماعی - اقتصادی و سیاسی مبارزه ضد تزاری ارائه کرد. وی هرگونه رویکرد سطحی در بسط چشم اندازهای روسیه را رد کرد. انقلاب دموکراتیک در روسیه در اوایل قرن بیستم نمی تواند صرفا تکرار اشکال انقلاب ضد استبدادی پنجاه، چه رسد به صد سال قبل باشد. اولا، توسعه سرمایه داری، در مقیاس اروپایی و جهانی، به سطح غیر قابل مقایسه ای بالاتر از دوره های تاریخی قبلی رسیده بود. حتی سرمایه داری روسیه، گرچه از نظر اقتصادی نسبت به پیشرفته ترین کشورهای اروپایی عقب مانده بود، دارای صنعت سرمایه داری بی نهایت توسعه یافته تر از اواسط قرن نوزدهم، چه برسد به اواخر قرن هجدهم بود.
توسعه صنعت روسيه، كه توسط فرانسه، انگليس و آلمان تأمين مالی مي شد و در چند صنعت استراتژيك و شهرهاي مهم متمركز شده بود، طبقه كارگري را ايجاد كرده بود كه گرچه درصد كوچكي از جمعيت ملي را تشكيل مي داد، نقش بزرگي در زندگی اقتصادی ايفا مي کرد. بعلاوه، از اواسط دهه ۱۸۹۰، جنبش کارگری روسیه خصلتی بسیار مبارز به خود گرفته بود، به سطح بالایی از آگاهی طبقاتی دست یافته بود و نقش بسیار برجسته و پیگیری در مبارزه با خودکامگی تزاری داشت.
اعتراض تروتسکی، نه تنها به چشم انداز انقلاب دو مرحله ای پلخانف، بلکه به دیکتاتوری دموکراتیک که توسط لنین فرموله شده بود، این بود که هر دو مفهوم دستوری خود محدود کننده را بر طبقه کارگر تحمیل می کنند که در روند توسعه واقعی انقلاب، معلوم خواهد شد کاملاً غیر واقعی است. این فرضیه که دیوار چینی بین مراحل دموکراتیک و سوسیالیستی انقلاب وجود دارد، و اینکه طبقه کارگر، پس از سرنگونی تزار، به محدود کردن مبارزات اجتماعی خود به آنچه در چارچوب نظام سرمایه داری قابل قبول است خواهد پرداخت بسیار مشکوک بود. همانطور که طبقه کارگر به دنبال دفاع و گسترش دستاوردهای انقلاب دموکراتیک بود و برای تحقق منافع اجتماعی خود مبارزه می کرد، ناگزیر به کشمکش با منافع اقتصادی کارفرمایان و به طور کلی سیستم سرمایه داری خواهد بود. در چنین شرایطی− به عنوان مثال، اعتصاب وسیع کارگران علیه یک کارفرمای مرتجع و کله شق−نمایندگان طبقه کارگر یا وزرای دارای پست های مسئول در «دیکتاتوری دموکراتیک» چه رفتاری خواهند داشت؟ آیا آنها طرف کارفرمایان را خواهند گرفت، و به کارگران خواهند گفت که مطالبات آنها از آنچه در چارچوب سرمایه داری مجاز است، فراتر رفته و به آنها دستور خواهند داد تا مبارزه خود را به پایان برسانند؟
موضع گیری پلخانف و (پس از انشعاب ۱۹۰۳ در حزب کارگر سوسیال دموکرات روسیه−RSDLP) منشویک ها این بود که سوسیالیست ها با امتناع از مشارکت در یک دولت بورژوایی پسا تزاری از این معضل سیاسی امتناع خواهند کرد. مطالبات چشم انداز دو مرحله ای آنها، به عنوان یک اصل، مستلزم امتناع سیاسی بود.
این بدان معنا بود که تمامی قدرت سیاسی به عنوان یک ضرورت تاریخی و سیاسی به بورژوازی واگذار می شد. گذشته از ویژگی شماتیک و فرمالیستی این استدلال، این واقعیت سیاسی را نادیده می گرفت که سیاست ناشی از دیدگاه دو مرحله ای، به احتمال زیاد، منجر به شکست و ناکامی خود انقلاب دموکراتیک می شود. تروتسکی استدلال کرد که با توجه به ماهیت بزدلانه بورژوازی لیبرال روسیه، ترس شدید از طبقه کارگر، دورویی و اساساً تمکین آن به خودکامگی تزاری، هیچ دلیلی وجود ندارد باور کرد که در مواجهه با انقلاب کمتر خائنانه تر از بورژوازی آلمان در ۱۸۴۹-۱۸۴۹ عمل کند.
و در مورد فرمول لنین، یک دیکتاتوری انقلابی پیش بینی شده بود که در آن سوسیالیست ها در کنار نمایندگان دهقانان اعمال قدرت میکردند. اما این نشان نمی داد که کدام طبقه در این آرایش حکومتی غالب خواهد بود، یا چگونه تنش درونی بین تلاشهای سوسیالیستی طبقه کارگر و محدودیتهای بورژوا-سرمایه داری دیکتاتوری دموکراتیک حل خواهد شد. تروتسکی اصرار داشت که برمبنای سرمایه داری یا در چارچوب دیکتاتوری دموکراتیک پیشنهادی لنین هیچ راهی برای خروج از این معضل وجود نداشت.
تنها برنامه سیاسی ممکن برای طبقه کارگر برنامه ای بود که پذیرفته بود که پویایی اجتماعی و سیاسی انقلاب روسیه به طور غیر قابل انکاری منجر به تسخیر قدرت توسط طبقه کارگر می شود. انقلاب دموکراتیک در روسیه (و بطور کلی در کشورهایی با توسعه بورژوایی دیرهنگام) تنها با اتخاذ قدرت دولتی توسط طبقه کارگر و با حمایت دهقانان می تواند تکمیل، دفاع و تحکیم شود. در چنین شرایطی، تخطی های شدید به دارایی بورژوایی اجتناب ناپذیر خواهد بود. انقلاب دموکراتیک خصلت سوسیالیستی فزاینده ای به خود می گیرد.
به سختی می توان تأثیر استدلال تروتسکی بر سوسیالیست های روسی و به طور گسترده تر اروپایی را به ویژه صد سال بعد درک کرد. این استدلال که طبقه کارگر در روسیه عقب مانده باید برای تسخیر قدرت سیاسی تلاش کند و انقلاب آینده ماهیتی سوسیالیستی به خود میگیرد، با تمام فرضیات مارکسیست ها در مورد پیش نیازهای عینی اقتصادی سوسیالیسم مغایرت داشت. بریتانیای پیشرفته از نقطه نظر اقتصادی برای سوسیالیسم آماده بود (اگرچه طبقه کارگر آن از محافظه کارترین در اروپا بود). شاید فرانسه و آلمان. اما روسیه عقب مانده؟ غیر ممکن! جنون محض!
پیش بینی انقلاب سوسیالیستی پرولتاریا در روسیه توسط تروتسکی قطعاً یک نبوغ روشنفکری بود. اما حتی خارق العاده تراز آن بینش نظری بود که او را قادر ساخت تا آنچه که به عنوان اعتراض غیرقابل پاسخ به تسخیر قدرت توسط طبقه کارگر و توسعه انقلاب بر اساس خطوط سوسیالیستی و نه صرفاً بورژوا دموکراتیک پذیرفته شده بود را رد کند- یعنی عدم وجود پیش نیازهای اقتصادی برای سوسیالیسم در روسیه.
اگر چشم اندازهای سوسیالیسم تنها در چارچوب توسعه ملی آن کشور در نظر گرفته می شد، این اعتراض غیر قابل پاسخ بود. نمی توان انکار کرد که اقتصاد ملی روسیه به سطح لازم برای توسعه سوسیالیسم نرسیده بود. اما اگر روسیه نه تنها به عنوان یک نهاد ملی، بلکه به عنوان بخشی جدایی ناپذیر از اقتصاد جهان مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد، چه می شود؟ در واقع، تا آنجا که گسترش سرمایه داری روسیه با ورود سرمایه بین المللی مرتبط بود، تحولات روسیه را فقط می توان بیانگر یک فرایند پیچیده و یکپارچه جهانی دانست.
در حالی که انقلاب روسیه سال ۱۹۰۵ در جریان بود، تروتسکی استدلال کرد که:
سرمایه داری کل جهان را به یک سیستم واحد اقتصادی و سیاسی تبدیل کرده است. … این امر بلافاصله به رویدادهای در شرف وقوع، ماهیتی بین المللی می بخشد و افق وسیعی را باز می کند. رهایی سیاسی روسیه به رهبری طبقه کارگر، آن طبقه را به جایگاهی هنوز ناشناخته در تاریخ ارتقاء می دهد، قدرت و منابع عظیمی را به آن منتقل می کند و آن را آغازگر انحلال سرمایه داری جهانی می کند، که تاریخ برای آن همه شرایط عینی را فراهم کرده است. [۱۸]
به من اجازه دهید از ارزیابی ای که چند سال پیش از تجزیه و تحلیل تروتسکی در مورد نیروهای محرکه فرآیندهای انقلابی روسیه و بین المللی انجام دادم، نقل کنم:
رویکرد تروتسکی یک پیشرفت نظری مهم بود. این [تئوری انقلاب دائمی تروتسکی] چشم انداز تحلیلی که فرایندهای انقلابی از طریق آن دیده میشد را دگرگون کرد. تا قبل از سال ۱۹۰۵، توسعه انقلابها به عنوان توالی رویدادهای ملی تلقی می شد که نتیجه آنها توسط منطق ساختار و روابط اقتصادی و اجتماعی داخلی آن تعیین می شد. تروتسکی رویکرد دیگری را پیشنهاد کرد: درک انقلاب در عصر جدید اساسا به عنوان یک فرایند جهانی-تاریخی برای گذار اجتماعی از جامعه طبقاتی، که ریشه سیاسی در دولت های ملی دارد، به یک جامعه ای بی طبقه بر اساس اقتصاد یکپارچه جهانی و بشریت متحد بین المللی.
تروتسکی این برداشت از روند انقلابی را زمانی تدوین کرد که جنبش سوسیالیستی با سیل داده های اجتماعی-اقتصادی و سیاسی روبرو بود که در چارچوب نظری موجود به اندازه کافی قابل پردازش نبود. پیچیدگی محض اقتصاد جهانی مدرن تعاریف رسمی قدیمی را قبول نمیکرد. توسعه اقتصادي تاکنونی بي سابقه جهان بر خطوط اقتصاد هر كشور تاثير گذاشته بود. حتی در اقتصادهای عقب مانده نیز− در نتیجه سرمایه گذاری خارجی − ویژگی های بسیار پیشرفته ای دیده میشد. رژیم های فئودالی یا نیمه فئودالی وجود داشت که ساختارهای سیاسی آنها با بقایای قرون وسطایی مستور شده بود که بر آن ها اقتصاد سرمایه داری که در آن صنایع سنگین نقش عمده ای ایفا می کردند، حکمرانی می کرد. همچنین یافتن بورژوازی در کشورهایی با توسعه سرمایه داری دیرهنگام که کمتر از طبقه کارگر بومی به موفقیت انقلاب دموکراتیک «خود» علاقه نشان می داد غیرعادی نبود. چنین ناهنجاری ها غیر قابل آشتی دادن با احکام استراتژیکی رسمی که محاسباتش پدیده های اجتماعی را کمتر تحت تاثیر تناقضات داخلی میدانست بود.
دستاورد بزرگ تروتسکی تدوین یک ساختار نظری بود که با پیچیدگی های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مدرن برابری میکرد. در رویکرد تروتسکی هیچ آرمان گرایی وجود نداشت. بلکه، بینشی عمیقی از تأثیر اقتصاد جهان بر زندگی اجتماعی و سیاسی را ارائه میکرد. رویکرد واقع بینانه به سیاست و تدوین استراتژی انقلابی موثر تنها در حدی امکان پذیر بود که احزاب سوسیالیستی نقطه شروع عینی خود را بر اولویت شرایط بین المللی در مقابل شرایط ملی قرار می دادند. این فقط به معنای ترویج همبستگی پرولتری بین المللی نبود. بدون درک مبنای عینی و اساسی آن در اقتصاد جهانی و بدون قرار دادن واقعیت اقتصاد جهانی در مبنای تفکر استراتژیک، انترناسیونالیسم پرولتاریایی همچنان آرمان شهری باقی می ماند که اساساً هیچ ارتباطی با برنامه و عملکرد احزاب سوسیالیستی ملی ندارد.
تروتسکی با تجزیه و تحلیل توسعه تاریخی سرمایه داری جهانی و وابستگی عینی روسیه به محیط اقتصادی و سیاسی بین المللی، توسعه سوسیالیستی انقلاب روسیه را پیش بینی کرد. طبقه کارگر روسیه مجبور خواهد شد که قدرت را در دست بگیرد و تدابیری با ماهیت سوسیالیستی اتخاذ کند. با این حال، با ادامه دادن در راستای سوسیالیستی، طبقه کارگر در روسیه ناگزیر با محدودیت های محیط ملی روبرو می شود. چگونه می تواند راهی برای خروج از معضل خود پیدا کند؟ با پیوند سرنوشت خود با انقلاب اروپایی و جهانی که مبارزه خود آن، در تحلیل نهایی، مظهر آن بود.
نظریه انقلاب دائمی تروتسکی تصور واقع بینانه ای از انقلاب جهانی را ممکن ساخت. عصر انقلاب های ملی به پایان رسیده بود− یا به بیان دقیق تر، انقلاب های ملی تنها در چارچوب انقلاب بین المللی سوسیالیستی قابل درک بود
اجازه دهید نظریه انقلاب دائمی تروتسکی را خلاصه کنم: او استدلال کرد اینکه آیا پیش نیازهای اقتصادی برای سوسیالیسم در روسیه یا هر کشور دیگری وجود دارد، در نهایت نه به سطح ملی توسعه اقتصادی آن، بلکه به سطح عمومی رشد نیروهای مولد و عمق تضادهای سرمایه داری در مقیاس جهانی بستگی دارد. در کشورهایی مانند روسیه، با توسعه سرمایه داری دیرهنگام، جایی که بورژوازی قادر نبود و نمی خواست انقلاب دموکراتیک خود را به انجام برساند، طبقه کارگر مجبور خواهد بود به عنوان نیروی انقلابی جلو بیاید، دهقانان و سایر عناصر مترقیانه را پشت سر خود بسیج کند، قدرت را به دست گرفته و دیکتاتوری انقلابی خود را برقرار کند. پس از آن، اگر شرایط ایجاب کند به دارایی بورژوایی تعرض کرده و دست به وظایفی با ماهیت سوسیالیستی بزند. بنابراین، انقلاب دموکراتیک به یک انقلاب سوسیالیستی تبدیل می شود و به این ترتیب، ماهیت یک «انقلاب مداوم» را به خود گرفته و همه موانع موجود بر سر راه آزادی طبقه کارگر را در هم میشکند و بر آن غلبه می کند. با مهیا نبودن منابع اقتصادی لازم برای سوسیالیسم در چارچوب ملی، طبقه کارگر موظف خواهد بود به دنبال حمایت از انقلاب خود در مقیاس بین المللی باشد.
این امر اتکاء بر امیدهای آرمانشهری نخواهد بود. در عوض، انقلاب در حال گسترش، هر چند در عرصه ملی آغاز میشود، در سطح بین المللی طنین انداز خواهد شد و تنش های طبقاتی بین المللی را تشدید کرده و به رادیکالیزه شدن کارگران در سراسر جهان کمک خواهد کرد. بنابراین، تروتسکی اظهار داشت:
تکمیل انقلاب سوسیالیستی در محدوده ملی غیرقابل تصور است. … انقلاب سوسیالیستی در عرصه ملی آغاز می شود، در عرصه بین المللی شکل می گیرد و در عرصه جهانی تکمیل می شود. بنابراین، انقلاب سوسیالیستی تبدیل به یک انقلاب دائمی به معنای جدیدتر و گسترده تر این کلمه می شود. این تنها در پیروزی نهایی جامعه جدید در کل سیاره ما به پایان می رسد.[۲۰]
تئوری انقلاب دائمی تروتسکی، که استدلال می کرد انقلاب دموکراتیک تنها می تواند بر اساس تسخیر قدرت سیاسی توسط طبقه کارگر، با حمایت دهقانان انجام شود، اساسی ترین مفروضات سوسیال دموکراسی روسیه را نقش بر آب کرد. حتی در سال ۱۹۰۵، هنگامی که انقلاب تمامی اروپا را با قدرتش متحیر کرد، جناح منشویک حزب کارگر سوسیال دموکرات روسیه دیدگاه تروتسکی را بعنوان مبالغه ای خطرناک و ماجراجویانه در مورد گزینه های سیاسی پیش روی طبقه کارگر مورد تمسخر قرار داد. موضع منشویک در جزوه ای توسط مارتینوف خلاصه شد:
این مبارزه بین بورژوازی و پرولتاریا برای هژمونی انقلابی چه شکلی می تواند به خود بگیرد؟ نباید خودمان را گول بزنیم. انقلاب آتی روسیه باید یک انقلاب بورژوایی باشد: این بدان معناست که نوسانات آن هر چه که باشد، حتی اگر پرولتاریا لحظه ای خود را در قدرت بیابد، در تجزیه و تحلیل نهایی حاکمیت همه یا برخی از بورژوایی را به میزان بیشتر یا کمتر تضمین می کند. و حتی اگر موفق ترین باشد، حتی اگر جمهوری دموکراتیک را جایگزین استبداد تزاری کند، حتی در این صورت حکومت سیاسی کامل بورژوازی را تضمین می کند. پرولتاریا تا زمانی که انقلاب سوسیالیستی را به انجام نرساند، نه می تواند قدرت سیاسی را به طور کامل یا نسبی در دولت به دست آورد. این اصل مسلمی است که ما را از اپورتونیسم ژورسیست ها* جدا می کند. اما اگر چنین باشد، انقلاب آینده نمی تواند هیچ گونه شکل سیاسی را برخلاف کل میل بورژوازی تحقق بخشد، زیرا این آخری است که قرار است فردا حکومت کند. اگر چنین است، مبارزه انقلابی پرولتاریا با ترساندن اکثریت عناصر بورژوایی تنها می تواند به یک نتیجه منجر شود− برقراری مجدد حکومت مطلقه در شکل اولیه آن. در پرتو این نتیجه ممکن، اگر موضوع قاطعانه به وضعیتی منجر شود که یک سازش ساختگی قانون اساسی باعث احیا و تقویت خودکامگی رو به زوال شود، پرولتاریا البته در بدترین حالت از ترساندن بورژوازی خودداری نخواهد کرد. اما پرولتاریا هنگام ورود به مبارزه، البته چنین نتیجه ناگواری را در مد نظر ندارد.[21]
جزوه مارتینف، با صراحت تقریبا شرم آوری، روانشناسی سیاسی منشویک ها را متجلی می کرد - که نه تنها بر ماهیت بورژوایی انقلاب اصرار داشت، بلکه چشم انداز درگیری آشکار با بورژوازی را نیز یک بدشانسی تلقی می کرد. چنین برخوردی مایه تاسف بود زیرا بر محدودیتهای خدشهناپذیر بورژوایی انقلاب تاکید می کرد. در مخالفت با تروتسکی، منشویک ها اصرار داشتند که جنبش سوسیال دموکراتیک روسیه «حق ندارد با توهم قدرت وسوسه شود ...»
در چارچوب این سخنرانی امکان بررسی مناقشه گسترده − که بیش از یک دهه را در بر میگیرد− که با دیدگاه تروتسکی برانگیخته شد وجود ندارد. من تنها به مهم ترین نکات اکتفا می کنم. منشویک ها قاطعانه امکان وقوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه را رد کردند و بلشویک ها نیز ضمن رد هر گونه سازگاری سیاسی با بورژوازی لیبرال، بر ماهیت عینی بورژوایی انقلاب اصرار ورزیدند.
بنابراین، علت تغییر خط سیاسی بلشویک ها که تسخیر قدرت در ۱۹۱۷ را ممکن کرد، چه بود؟ من معتقدم که پاسخ این سوال را باید در تأثیر وقوع جنگ جهانی اول بر ارزیابی لنین از پویایی انقلاب روسیه جستجو کرد. تشخیص او مبنی بر اینکه جنگ نقطه عطفی در توسعه و بحران سرمایه داری به عنوان یک سیستم جهانی است، او را وادار کرد تا در چشم انداز خود در مورد دیکتاتوری دموکراتیک تجدید نظر کند. دخالت روسیه در جنگ امپریالیستی بیانگر سلطه شرایط بین المللی بر شرایط ملی بود. بورژوازی روسیه که به طور جدایی ناپذیری در شبکه ارتجاعی روابط اقتصادی و سیاسی امپریالیسم دخیل بود، اساسا با دموکراسی خصومت داشت. به انجام رساندن وظایف حل نشده دموکراتیک که روسیه با آن مواجه بود بر عهده طبقه کارگر که دهقانان را در پشت سر خود بسیج می کرد می افتاد. و حتی گر چه پیش نیازهای اقتصادی سوسیالیسم در روسیه منزوی وجود نداشت، بحران سرمایه داری اروپایی − بحران انقلابی در حال بلوغ که جنگ، خود، تجلی مخدوش و ارتجاعی آن بود − یک محیط سیاسی بین المللی ایجاد می کند که پیوند انقلاب روسیه و اروپا را ممکن میسازد. خیزش های انقلابی روسیه انگیزه عظیمی برای فوران انقلاب سوسیالیستی جهانی فراهم می کند.
پس از بازگشت به روسیه در آوریل ۱۹۱۷، لنین اقدام به مبارزه سیاسی برای تغییر جهت حزب بلشویک بر اساس چشم انداز سیاسی انترناسیونالیستی کرد، که اساساً بر اساس نظریه انقلاب مداوم تروتسکی بود. این چرخش زمینه سیاسی اتحاد لنین و تروتسکی و پیروزی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ را فراهم کرد.
علیرغم اعتراض آقای پوپر مبنی بر اینکه نمی توان آینده را پیش بینی کرد، وقایع ۱۹۰۵، ۱۹۱۷ و انقلاب های بعدی در طول قرن بیستم، همانطور که تروتسکی گفته بود سرسختانه تمایل داشتند به وقوع بپیوندند. در کشورهای با توسعه دیرهنگام بورژوایی، طبقه سرمایه دار ملی بارها ثابت کرده است که قادر به انجام انقلاب دموکراتیک خود نیست. طبقه کارگر با وظیفه تسخیر قدرت دولتی، پذیرش مسئولیت اتمام انقلاب دموکراتیک و به موجب آن، حمله به پایه های جامعه سرمایه داری و آغاز تحول سوسیالیستی اقتصاد مواجه میشود. بارها و بارها، در کشورهای دیگر− در روسیه در ۱۹۱۷، اسپانیا ۱۹۳۶-۱۹۳۷، چین، هند و چین و هند در دهه ۱۹۴۰، اندونزی در دهه ۱۹۶۰، شیلی و سراسر آمریکای لاتین در دهه ۱۹۷۰، ایران در ۱۹۷۹ و در تعداد بیشماری از کشورهای خاورمیانه و آفریقا در دوران طولانی پس از استعمار−سرنوشت طبقه کارگر بستگی به این داشت که تا چه اندازه منطق تحولات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی را که تروتسکی در اوایل بیستم تحلیل کرد، درک و بر طبق آن عمل کرد. به طرز غم انگیزی، در بیشتر موارد، بوروکراسی های مسلط بر طبقه کارگر در این کشورها با تحلیل تروتسکی مخالفت کردند. نتیجه نه تنها شکست سوسیالیسم، بلکه شکست خود انقلاب دموکراتیک بود.
اما این تجربیات، هرچند غم انگیز، گواه بر بینش فوق العاده تحلیل تروتسکی، ارتباط پایدار آن و در نهایت، اهمیت حیاتی و بی نهایت مارکسیسم به عنوان علم چشم انداز انقلابی است.
با ما تماس بگیرید
*سیاستمدار و نویسنده فرانسوی، که روزنامه سوسیالیستی بشریت را در ۱۹۰۴ تأسیس کرد
[۱] «تاریخ گرایی،» در منتخب آثار پوپر، ویرایش دیوید میلر (پرینستون: انتشارات دانشگاه پرینستون، ۱۹۸۵)، ص. ۲۹۰.
[۲] کارل پوپر، فقر تاریخ گرایی (لندن و نیویورک: روتلج، ۲۰۰۲) ، صص ۱۱ – ۱۲.
[۳] همان، ص. ۱۰۶.
[۴] جورج لوکاچ، هستی شناسی موجودیت اجتماعی، جلد ۲: مارکس (لندن: مرلین پرس، ۱۹۷۸1978) ، ص. ۱۰۳.
[۵] فقر تاریخ گرایی، ص. ۱.
[۶] استیون واینبرگ، رویاهای نظریه نهایی: جستجوی دانشمندان برای قوانین نهایی طبیعت (نیویورک: وینتیج، ۲۰۱۱)، صص ۳۶-۳۷.
[۷] به نقل از جی. پلخانف، در «مراحل اولیه نظریه مبارزه طبقاتی،» منتخب آثار فلسفی، جلد ۲ (مسکو: انتشارات پروگرس، ۱۹۷۶)، ص. ۴۳۹.
[۸] جی دی اچ کل ، تاریخچه اندیشه سوسیالیسم: جلد ۱: پیشگامان ۱۷۸۹-۱۸۵۰، (لندن: مک میلان و شرکا، ۱۹۵۳)، ص. ۲.
[۹] به نقل از هال دراپر، نظریه انقلاب کارل مارکس، جلد ۴: نقد سایر سوسیالیسم ها (نیویورک: انتشارات مانتلی ریو، ۱۹۹۰)، ص. ۸.
[۱۰] کارل مارکس، مانیفست کمونیست (نیویورک: نورتون، ۱۹۸۸)، صص ۵۷-۵۹.
[۱۱] الکساندر هرزن، از ساحل دیگر (نیویورک: شرکت جورج برزیللر، ۱۹۵۶)، صص ۵۹-۶۰.
[۱۲] مجموعه آثار مارکس انگلس، جلد ۱۰ (لندن: لارنس و ویشارت، ۱۹۷۸)، صص ۲۸۰-۲۸۱.
[۱۳] همان، ص. ۲۸۱.
[۱۴] همان، ص. ۲۸۴.
[۱۵] همان، ص. ۲۸۷.
[۱۶] به نقل از جی پلخانف، منتخب آثار فلسفی، جلد ۱ (مسکو: انتشارات پروگرس، ۱۹۷۴)، ص. ۱۵۷.
[۱۷] وی ای لنین، مجموعه آثار، جلد ۸، (مسکو: انتشارات پروگرس، ۱۹۷۷)، صص ۲۹۴–۲۹۷.
[۱۸] لئون تروتسکی، انقلاب دائمی و نتایج و چشم اندازها، (لندن: انتشارات نیو پارک، ۱۹۷۱)، صص ۲۳۹-۲۴۰.
[۱۹] دیوید نورث، در دفاع از لئون تروتسکی، چاپ دوم (اوک پارک: انتشارات مهرینگ، ۲۰۳)، صص ۱۷-۱۸.
[۲۰] تروتسکی، انقلاب دائمی، ص. ۱۵۵.
[۲۱] ِا اس مارتینوف، دو دیکتاتوری، در: ال. دی. تروتسکی، انقلاب دائمی، ترجمه فلیکس کرایسلر، (کمبریج، ماساچوست: انتشارات ایسکرا، ۱۹۹۳)، صص ۳۹-۴۰.