«من به این نتیجه رسیده ام که نیچه احتمالاً متفکر بزرگتری از مارکس است» − ماکس هورکهایمر، ۱۹۶۹
نیچه و چپ سیاسی
در دو مقاله اول این مجموعه به اختصار به برخی از باورهای اصلی تفکر نیچه اشاره کردم:
* رد مطلق جستجو برای حقیقت (در علم و هنر) به نفع حمایت از اسطوره و توهم;
* مخالفت با هر شکلی از جامعه دموکراتیک (به ویژه دموکراسی سوسیالیستی یا کارگری) به نفع یک جامعه نخبه بر اساس تعریف مطلق سلسله مراتب;
* درکی از تکامل تاریخی که عمدتاً مبتنی بر نوعی نژادپرستی بیولوژیکی است.
علیرغم استناد گاه و بیگاه او به برخی از چهره های برجسته روشنگری، مجموعه این مفاهیم در قالبی که نیچه ارائه کرد، متداولترین یورش ایدئولوژیک قرن نوزدهم را علیه آرمان های مترقی (برابری، برادری، همبستگی) نمایندگی می کند که نخست طبقه حاکمه جدید بورژوازی در جریان انقلاب خود علیه واپس گرایی فئودالی اقامه کرد.
در زمان حیات خود نیچه جنبش سوسیالیستی یک مبنای مادی برای تجلی چنین آرمانهایی بر اساس یک چشم انداز بینالمللی مبتنی بر الغای مالکیت خصوصی پایه ریزی کرد. می توان انگیزه کار خود نیچه را در راستای ظهور چنین طبقه کارگر سازمان یافته در قالب جنبش سوسیالیستی ترسیم کرد. اگرچه تا به حال کوچکترین مدرکی وجود ندارد که نشان دهد نیچه تلاشی برای مطالعه ادبیات سوسیالیستی یا آثار مارکس و انگلس انجام داده، هر بررسی جدی تنها می تواند به این نتیجه برسد که نیچه خود و آثارش را در مخالفت مستقیم با روش علمی، اهداف جنبش سوسیالیستی و گرایش های عمومی ترقی خواهانه متجلی شده در اندیشه روشنگری قلمداد میکرد.
بنابراین شاید در وهله نخست جای تعجب باشد که ایده های نیچه توسط تعدادی از چهره های وابسته به جنبش سوسیالیستی و چپ سیاسی نیز پذیرفته شده باشد و برخی از آنها تا آنجا پیش رفتند که سعی کردند کار نیچه را با کار کارل مارکس ترکیب کرده یا آشتی دهند.
اعضای برجسته مکتب نظریه انتقادی فرانکفورت آلمان و همچنین بسیاری از طرفداران جنبش های اخیر پساساختارگرایی و پست مدرنیستی بدون شک دشمنی خود را با انواع سخنان نژادپرستانه ای که در آثار نیچه ظاهر می شود، اظهار می کنند. اکثریت قریب به اتفاق نمایندگان این جنبش ها بدون شک از تمجید او از جنگ و نظامی گری جنگ طلبانه فاصله میگیرند. با این وجود، همانطور که نشان خواهیم داد، مکانیسم خاصی در جریان است که به موجب آن، تحت شرایط اجتماعی مشخصی، روشنفکرانی با بعضی پیوند با آرمان های سوسیالیستی و دموکراتیک قادر به کوته نظری خارقالعاده و گزینشی در مورد محور اصلی کار نیچه هستند. جنبه های خاصی از اندیشه نیچه برای مقاصد خاص تخصیص داده می شود در حالی که ماهیت کلی کار او نادیده گرفته یا کم رنگ می شود.
پیروان اولیه نیچه در داخل حزب سوسیال دموکرات (اِس پی دی)
یکی از مشروح ترین گزارشهای این فرآیند و اثری که به پیامدهای اندیشه نیچه در آلمان میپردازد، کتاب استیون ای. اشهایم: میراث نیچه در آلمان ۱۸۹۰-۱۹۹۰ است. در فصلی جالب تحت عنوان سوسیالیسم نیچه ای: چپ و راست، آشهایم به تاثیر نیچه در جنبش های راست گرا و چپ گرای آلمان می پردازد. آشهایم پیش از این در فصل قبل شرح داده است که چگونه بخشهای خاصی از جناح راست رادیکال و جنبشهای سنتی آلمانی«زیست عرفانی نژاد پرستانه» توانستند از نیچه برای کوبیدن مارکس استفاده کنند: «در اینجا با تاکید بر تقدم امر فرهنگی بر مادی و معنویت بر اقتصاد، نیچه میتوانست بهعنوان برچسبی مؤثر در مقابل مارکس عمل کند» (ص. ۱۴۴).
اولین نظریه پرداز بزرگ سوسیالیست که به اهمیت نیچه میپردازد، مورخ و فیلسوف برجسته حزب سوسیال دموکرات (اِس پی دی)، فرانتس مهرینگ، بود که نیچه را «فیلسوف سرمایه داری تکامل یافته»، که بیانگر منافع بورژوازی در تهاجمی ترین شکل آن است توصیف کرد. آشهایم روشن میسازد که پرداختن مهرینگ به اهمیت نیچه صرفاً یک جنبه آموزشی نداشت. در اواخر قرن نوزدهم عناصری در درون حزب سوسیال دموکرات حمایت خود را از ایده های نیچه ابراز می کردند.
یک گروه از رادیکال های افراطی چپ با عنوان −جوان«یونگن» در داخل اِس پی دی آلمان شکل گرفته بود. تحت رهبری برونو ویل، این گروه نوعی فردگرایی مبتنی بر نیچه را پذیرفته و رهبری حزب را به دنباله روی از بورژوایی متهم می کرد، زیرا اِس پی دی خط مشيي را اتخاذ کرده بود که شامل شرکت در انتخابات، تصاحب کرسیهای پارلمان و غیره بود − دقیقاً همان خط مشي که یکی از بنیانگذاران سوسیالیسم مدرن، فردریک انگلس، از آن طرفداری میکرد. به مدت چهار سال بحث شدیدی در مطبوعات حزب درگرفت. ویل حزب را متهم به بی عاطفگی و جدایی فزاینده از توده ها کرد. با پایان گرفتن بحث های داغ، مشخص شد که هدف حمله یونگن نه چندان سیاست های اِس پی دی بلکه خود مارکسیسم بود. بسیاری از اعضای یونگن حزب را برای عضویت در«سوسیالیست مستقل» ترک و روزنامه خودشان سوسیالیست را تاسیس کردند.
اساس به اصطلاح «آنارشیسم نیچه ای» توسط گوستاو لاندوئر (۱۸۷۰-۱۹۱۹) که مدتی سردبیر سوسیالیست بود، تمام و کمال توضیح داده شده است. با چشم پوشی از جدل نیچه علیه همبستگی انسانی و منافع اجتماعی جمعی، لاندوئر اراده گرایی نیچه، نقد او از ماتریالیسم و همچنین قیل و قال های گاه و بیگاه او علیه سرمایه داری و«اقتصاد پولی» را پذیرفت تا پایه های نسخه شخصی اش از آنارشیسم را تاسیس کند.
گروه دیگری در درون اِس پی دی حول شخص کارل لوتنر و مجله بانفوذ سوسیال دموکرات بولتن های ماهانه سوسیالیستی شکل گرفت. این گروه در سمت راست رهبری حزب ایستاده بود و از فلسفه حیات گرایی نیچه و همچنین حمایت او از میلیتاریسم برای یک سیاست خارجی تهاجمی و ملی گرایانه از سوی اِس پی دی برای به چالش کشیدن اقتدار قدرت های بزرگ امپریالیستی موجود استدلال می کرد. لوتنر به خاطر تزهایش در آن زمان توسط رهبر سوسیال دموکرات کارل کائوتسکی مورد حمله شدید قرار گرفت.
کائوتسکی توانست با موفقیت علیه نیروهای آنارشیست در داخل و اطراف اِس پی دی مجادله کند، اما تحت فشار سازمان و اتحادیه های کارگری، تحت رهبری او اکثریت حزب در نهایت به هواداران جنگ تسلیم شدند و به اعتبارات برای جنگ قیصر در سال ۱۹۱۴ رأی دادند.
گرچه ایده های نیچه هرگز طرفداران زیادی در داخل حزب نداشت آشهایم روشن می کند، که در مراحل بسیار اولیه، تعدادی از گروه ها به نیچه روی آوردند تا اصول اولیه مارکسیستی که الهام بخش اِس پی دی در دهه های اولیه فعالیت آن بود را به چالش بطلبند. آشهایم اگرچه تحلیل خود را بر آلمان متمرکز می کند، اما به تعدادی دیگر از سوسیالیست های برجسته پیرو نیچه در کشورهای دیگر اشاره می کند: آناتولی لوناچارسکی و استانیسلاو ولسکی در روسیه پیش از انقلاب، ویکتور آدلر در اتریش و بنیتو موسولینی در ایتالیا.
مدرسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت
آشهایم پس از برخورد با پیروان اولیه نیچه در جنبش سوسیالیستی، به تکامل اعضای مکتب فرانکفورت نیز می پردازد. تاریخچه مکتب تحقیقات اجتماعی فرانکفورت و نقش نیچه در توسعه (یا بهتر است بگوییم افول) آن سؤال پیچیده ای است که به سختی می توان در عرض چند صفحه ادای حق کرد.[۱] با این وجود آشهایم نشان می دهد که بحث در مورد اهمیت کار نیچه نقش کلیدی، به ویژه در تکامل پس از جنگ مدرسه داشته است.
مدرسه تحقیقات اجتماعی فرانکفورت در آغاز دهه ۱۹۲۰ توسط گروهی از روشنفکران که بسیاری از آنها پیشینه یهودی داشتند تأسیس شد. چهره های اصلی مدرسه به هیچ حزب سیاسی خاصی وابسته نبودند. با این وجود، آنها گرایش اصلی سوسیالیستی خود، مخالفت خود با خیانت های اِس پی دی (حمایت از جنگ در ۱۹۱۴، درهم شکستن انقلاب آلمان در ۱۹۱۹) و همدردی خود با انقلاب روسیه را پنهان نمی کردند. به عنوان مثال، ماکس هورکهایمر جوان (که به همراه تئودور آدورنو فعالیت های مؤسسه را از اواخر دهه بیست رهبری می کرد) در نوشته های خود در دهه بیست، با عباراتی تحسین برانگیز از روسیه شوروی می نویسد. هدف اعلام شده مکتب این بود که از تحلیل مارکسیستی جامعه سرمایهداری بهعنوان پایهای برای شکل جدیدی از تحقیقات اجتماعی مستقل استفاده کند، و در اولین دهه تأسیس خود مدرسه رابطه کاری نزدیکی با مؤسسه مارکس-انگلس که توسط دیوید ریازانوف در مسکو اداره میشد برقرار کرد.
شوکه شده و مجبور به تبعید به دلیل تسلط فاشیست ها در سال ۱۹۳۳، پیوندهای اولیه نزدیک بین موسسه فرانکفورت و مسکو رو به وخامت رفت و در نهایت با ظهور استالینیسم در داخل اتحاد جماهیر شوروی شکسته شد. رهبران مکتب فرانکفورت به خوبی از اتفاقاتی که در نیمه دوم دهه ۱۹۳۰ در اتحاد جماهیر شوروی می گذشت آگاه بودند. در مکاتبه یکی از اعضای برجسته مدرسه، لئو لوونتال، آزار و اذیت نیروهای مخالف در داخل اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان«ضایعه بزرگی برای ما» توصیف میکند. یکی دیگر از چهره های برجسته، اریش فروم، نیز نامه هایی با هورکهایمر مبادله کرد که در آن جزئیات انحرافات حقوقی و سیاسی ناشی از محاکمه های مسکو را شرح می داد.
مانند بسیاری از روشنفکران چپ آلمانی تبعید شده توسط فاشیسم، واکنش اعضای مکتب فرانکفورت در مورد جنایات استالینیسم در دهه سی سکوت بود. به عنوان مثال، آدورنو از سکوت حمایت می کرد. آدورنو از ترس متهم شدن به «دفاع از جنگ امپریالیستی» توصیه کرد: «در حال حاضر وفادارترین موضع سکوت است.» در نامه دیگری به هورکهایمر، او میخواهد که گروه «نظم خود را حفظ کرده و هیچ چیزی که منجر به آسیب رساندن به شوروی شود را منتشر نکند. » (مکاتبات در نظریه اجتماعی انتقادی و عمل تاریخی توسط اولاف آسباخ، پیتر لانگ جیامبیایچ، ۱۹۹۷ موجود است). در سخت ترین شرایط در طول دهه سی و جنگ جهانی دوم – تحت آزار و اذیت از همه طرف، توسط فاشیست ها، استالینیست ها و دولت های بورژوازی − تنها نیروهای انترناسیونال چهارم بود که برای مسلح کردن مجدد جنبش طبقه کارگر بر اساس درک تاریخی و ماتریالیستی از فاشیسم و استالینیسم جنگید.
ماکس هورکهایمر در مصاحبه ای با مجله اشپیگل که در اواخر عمرش منتشر شد، اعتراف می کند که در طول جنگ جهانی دوم او در حال فاصله گرفتن از مارکسیسم بود. مجموعه تجارب حاصل از قدرت گرفتن فاشیست در آلمان و دنائت محاکمههای نمایشی استالینیستی در اتحاد جماهیر شوروی، او را بر آن داشت تا هرگونه وابستگی به مارکسیسم انقلابی و طبقه کارگر را به عنوان نیرویی برای تغییر کنار بگذارد.
ترک فزاینده مارکس با علاقه فزاینده اعضای مکتب فرانکفورت به آثار نیچه همراه شد. ماکس هورکهایمر در سال ۱۹۳۷ اظهار نظر مساعدی در مورد نیچه ارائه کرد: «استقلالی که در فلسفه او تجلی یافته است، رهایی از بردگی قدرت های ایدئولوژیک ریشه اندیشه اوست.' نظر همراه این نقل قول آشهایم جالب است: «چنین انتقاد مستقلی برای مارکسیسم منهای یک پرولتاریا که در آن خود تئوری به عمل تبدیل میشود، حیاتی بود.»
علاقه فزاینده هورکهایمر و آدورنو به نیچه در اثر مشترک آنها دیالکتیک روشنگری که اولین بار پس از جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۷ منتشر شد، بسیار مشهود است. مباحثه کتاب متراکم و پیچیده است، اما در جریان بحث هر دو نویسنده اثر نیچه و مارکیز دو ساد را برای ایجاد تردید در اندیشه روشنگری و مفهوم پیشرفت معرفی می کنند. رفتار هورکهایمر و آدورنو با نیچه با حس انتقادی متناقض مشخص میشود، اما در برخی از بخشهای آن آنها به نتایج مشترکی میرسند: آن ها مینویسند «روشنگری اقتدارگرا است» آنها می نویسند و اعلام میکنند که روشنگری منجر به فاجعه شده است... زمین کاملاً به روشن بینی رسیده پیروزمندانه فاجعه ساطع میکند.»
در مواضع مطرح شده در دیالکتیک روشنگری، می توان بذر هایی که قرار بود ۲۰ سال بعد در حمایت آشکار هورکهایمر از نیچه به عنوان متفکری بزرگتر از مارکس شکوفا شود را شناسایی کرد.[۲]
در واقع احیای علاقه کنونی به اندیشه نیچه با خیانت های استالینیسم در قرن بیستم و پس از آن رویگردانی نسلی از روشنفکران از آرمان های مترقی که در جنبش روشنگری و سوسیالیستی تجسم یافته بود، پیوند تنگاتنگی دارد. برای اعضای برجسته مکتب فرانکفورت آلمان، پذیرش جنبههایی از اندیشه نیچه برای فاصله گرفتن از وابستگی اولیهشان به مارکسیسم بسیار مهم بود. در دیگر کشورهای اروپایی، احیای نیچه پس از جنگ مستقیماً در درون یا در حاشیه احزاب استالینیستی صورت گرفت.
شاید تنها مهم ترین شخصیت در این رابطه، مورخ ایتالیایی مازینو مونتیناری باشد. مونتیناری سالهايی از زندگی خود را وقف تحقیق در آرشیو نیچه در وایمار کرد و تعدادی مقاله و کتاب تطهیر شده درباره نیچه نوشت و همچنین آنچه که بسیاری آن را بهعنوان نسخه قطعی آثار نیچه میدانند تولید کرد. در آغاز دهه شصت، مونتیناری سردبیر ارگان نظری مرکزی حزب کمونیست ایتالیا، ریناسیتا بود و تا پایان عمر خود در این حزب باقی ماند.
پساساختارگرایی و پست مدرنیسم
در فرانسه پس از جنگ، میتوان دقیقاً روندی را ترسیم کرد که در آن نیچه در میان لایههای روشنفکر چپ گرا و دانشگاهها جایگزین مارکس شد. علیرغم سوء استفاده ناشیانه از آثار مارکس توسط مترجمان استالینیستی او، هنوز در دهه ۱۹۶۰ حمله آشکار به مارکس از سوی چپ در فرانسه غیرممکن بود. در عوض، در آن زمان، کمپینی برای بی اعتبار کردن نقش هگل و دیالکتیک هگلی در آثار مارکس براه افتاد. در این راستا، سلاح اصلی کسانی که به دنبال بازنگری در مارکسیسم بودند، چرخش به نیچه بود.[۳]
برای چندین دهه پس از جنگ جهانی دوم، نیچه عمدتاً به عنوان یک شخصیت ثانویه در ارتباط با مارتین هایدگر مورد مطالعه قرار می گرفت − که خود یکی از تاثیر گذاران اصلی بر ژان پل سارتر فیلسوف در تکوین تفکر اگزیستانسیالیستی بود. آلن وایت که یکی از حامیان اندیشه نیچه است، می نویسد: «تا دهه ۱۹۶۰، نیچه عموماً به عنوان ... طرفدار سیاست قدرت، وفادار به تولید ابرمردانی که بر جهان حکومت خواهند کرد خوانده میشد. از اوایل دهه ۱۹۷۰، این برداشت… ابتدا در فرانسه، با مجموعهای چشمگیر از متفکرانی که آثار نیچه را تضعیف کننده امکان ارتباط واقعی، در واقع، حتی داشتن تعالیم قابل ارزیابی بدون ابهام می دانستند، مورد مخالفت قرار گرفت.»
در واقع احیای علاقه فرانسوی ها به نیچه با کتابی توسط فیلسوف ژیل دلوز، نیچه و فلسفه (۱۹۶۲) آغاز شد. در دفاع از اندیشه نیچه دلوز پنهان نمیکند که هدف واقعی او هگل و دیالکتیک است. او می نویسد: «هر گونه سازش بین هگل و نیچه منتفی است.» و در ادامه: «فلسفه نیچه، که گستره بسیار بزرگ مجادله را در بر میگیرد، از نقطه نظر شکل کاملاً غیر دیالکتیکی است» . کارزار بازسازی نیچه در فرانسه به سرعت شتاب میگیرد.
وینسنت دسکومب در مقاله لحظه فرانسوی نیچه خودش کنفرانس نیچه را که بین ۴ تا ۸ ژوئیه ۱۹۶۴ در رویومونت برگزار شد، به عنوان نقطه عطفی در احیای نیچه در فرانسه معرفی می کند. یکی از سخنرانی های اصلی توسط میشل فوکو ارائه شد که در مقاله خود به دنبال ایجاد زمینه مشترک بین مارکس، زیگموند فروید و نیچه بود.
فوکو (۱۹۲۶-۱۹۸۴) کار آکادمیک خود را به عنوان یک فیلسوف آغاز کرد و با ژان هیپولیت و لوئیس آلتوسر در اکول نرمال سوپریور پاریس (جایی که سارتر نیز در آنجا تدریس می کرد) تحصیل کرد. فوکو برای مدتی تا سال ۱۹۵۱ زمانی که حزب کمونیست فرانسه را ترک کرد عضو حزب کمونیست فرانسه بود. با وجود گسست سازمانی او از حزب، نسخه مبتذل مارکسیسم ترغیب شده توسط استالینیسم فرانسوی (و ایدئولوگ برجسته آن در دهه شصت، لوئی آلتوسر) برای چندین دهه بخشی از هوای تنفس شده توسط فوکو و دیگر دانشجویان در اکول نرمال سوپریور پاریس بود.
مرشد فوکو لویی آلتوسر اولین نظریه پرداز مهمی بود که حمله ای سیستماتیک به دیالکتیک هگلی را از درون حزب کمونیست فرانسه آغاز کرد. آلتوسر در تعدادی از آثار منتشر شده در دهه ۱۹۶۰ ( برای مارکس، خوانش سرمایه) باور داشت که مارکس در نوشتههای پختهاش (به ویژه سرمایه) کاملاً از هگل جدا شده بود. آلتوسر همچنین مستقیماً به قلب ماتریالیسم تاریخی حمله کرد و بر نقش آنچه که او «ساختارها» در تحول اجتماعی و سیاسی نامید برخلاف تأکید مارکسیستی کلاسیک بر نقش اصلی نیروهای اقتصادی تاکید میکرد.
میشل فوکو پل اساسی از مارکسیسم به شدت تجدید نظر شده آلتوسر(ساختارگرایی) به خصومت آشکار با مارکسیسم و اندیشه روشنگری است که در جنبش پست مدرنیسم تجسم یافته است. فوکو از جوهره ایدئولوژی نیچه انکار حقیقت عینی («هیچ واقعیتی وجود ندارد، بجز تفسیر ها» − اراده معطوف به قدرت); انکار جهان مادی قابل شناخت به نفع نسبیت گرایی («به نظر ما نادرست بودن یک حکم، اعتراضی به آن حکم نیست.» − فراتر از خیر و شر); و سرانجام مخالفت نیچه با هگل و جهان بینی همه جانبه تکامل تاریخی را استخراج کرد.
از نظر فوکو، جهان عینی، دنیای واقعیات نیست که بتوان آن را به طور عینی بررسی و مطالعه کرد. درعوض، دنیای فوکو شامل گفتمانها، داستانها − تفسیرهایی است که هیچ ابزار مطمئنی برای تعیین اینکه کدام «گفتمان» برتر است ندارد. در عین حال فوکو تفاوت و ویژگی خاص را ارتقاء میدهد: «کارآمدی شگفت انگیز نقد ناپیوسته، خاص و محلی» را بالاتر از «اثر بازدارنده نظریه های توتالیتر جهانی » می داند. طبق نظر فوکو، دسته اخیر طبیعتاً شامل سوسیالیسم می شود. تذکر فوکو در اینجا علیه «اقتدار گرایی» بعداً توسط یکی از چهرههای برجسته جنبش پست مدرنیستی، ژان فرانسوا لیوتار، به یک رجزخوانی به نفع منفعت شخصی و سیاست هویتی تبدیل شد: «اجازه دهید با تمامیت بجنگیم. بیایید شاهد چیزهای غیرقابل ارائه باشیم، اجازه دهید تفاوت ها را فعال کنیم.»
در اینجا نمیتوان به تمام جنبهها و بازتابهای طرفداری پست مدرنیسم از نیچه پرداخت−برای نشان دادن تمام پیوندهای بین بسیاری از تفکرات مدرن فرانسوی و میراث نیچه، نیازمند به یک کتاب به تنهایی است.[۴] با این وجود، در نوشتههای پساساختارگرایان (فوکو) و پست مدرنیستها است که جوهر کار نیچه − تلاش مصمم او برای وارونه کردن دستاوردها و آرمانهای مترقی روشنگری − به وضوح بیان شده است.
نتیجه گیری نهایی
در خلال این مطالعه مختصر، من به دنبال آن بودم که رشتههای اصلی تفکر فردریش نیچه را با دقت شرح دهم و برخی از فرایندهای اجتماعی پویا را که منجر به افزایش علاقه به آثار او در قرن بیستم شدهاند را شناسایی کنم. همیشه یک دلال محافظه کار در آلمان (اسپنگلر، یونگر، هایدگر) وجود داشت که نیچه را به عنوان یکی از خودشان بپذیرد. اما نیچه بر بخش هایی از روشنفکران لیبرال نیز تأثیر گذاشت. در اوایل سوسیال دموکراسی آلمان، کار نیچه پایه ای برای نیروهای آرمانگرا و آنارشیست مخالف پروژه سوسیالیستی اِس پی دی فراهم کرد. برای روشنفکران مایوس مکتب فرانکفورت، که از یک سو توسط فاشیسم و از سوی دیگر توسط استالینیسم به میخ کشیده شده بودند، فلسفه نیچه عامل مهمی در جداسازی خودشان از چشم انداز سوسیالیستی بود.
به سهم خود پست مدرنیست ها به هسته اصلی فلسفه نیچه گرویدند تا حمله ای تمام عیار به کل سوسیالیسم و تفکر مترقیانه انجام دهند. آنها تمام عیار در کنار مرشدشان ایستادهاند در حالیکه او مخالفت خود را با اندیشه روشنگری اخ و تف میکرد: « بگذارید چیز منفور را خورد کنیم!» ( اشاره به کلیسای کاتولیک رم).
در نوع خودش احیای نیچه و اندیشه او در تعدادی از کشورها در آغاز قرن جدید یکی از روشن ترین نشانه های بحران اجتماعی و ایدئولوژیک غالب است که ریشه در مجموعه ای از شکست ها برای طبقه کارگر و جنبش سوسیالیسم دارد. بر اساس بی اعتبار کردن سوسیالیسم واقعی توسط استالینیسم، ایدئولوگ ها و مدافعان سرمایه داری مدرن از نیچه استفاده می کنند تا نشان دهند که استثمار غیر انسانی، نظامی گری و بدبینی در قلمرو فرهنگ نظم طبیعی اشیاء است.[۵] رادیکالهای سرخورده سابق و مزدوران دانشگاهی، نیچه را زیر و رو میکنند تا نشان دهند که تفکر علمی سیستماتیک، جهان بینی مبتنی بر عقلانیت و پیشرفت، دست نیافتنی− حتی نامطلوب است. اما، در واقع، برای مبارزه با احیای علاقه به آرمانهای پیشرفت و تجدید ایدههای سوسیالیستی و برابریخواهانه، طرفداران بازار آزاد نمیتوانند الگوی بهتری از شخصیت نسبتا غمگین فردریش نیچه بیابند.
مدافع «ابر مرد» قد علم کننده بر فراز «اوباش»، و حامی جنگ و روحیه رزمی روزهای پایانیش را به عنوان یک احمق دم دمی مزاج که قادر به کنترل عملکردهای بدن خود نبود و بازیچه دست خواهری که او تحقیرش می کرد، به پایان رساند. از برخی جنبه ها، پایان تراژیک نیچه خود استعاره ای بیانگر محال بودن محض هرگونه تلاشی برای کاهش و محدود کردن میراث غنی و قدرتمند اندیشه کلاسیک و روشنگری جهت احیای اسطوره، روح آریایی و نخبه گرایی اشرافی است.
یادداشت:
۱. مطالعات ارزشمند مکتب فرانکفورت عبارتند از:
رولف ویگر هاوس، مکتب فرانکفورت - تاریخچه، نظریهها و اهمیت سیاسی آن، ام آی تی، ۱۹۹۴; و مارتین جی، تخیلات دیالکتیکی، انتشارات دانشگاه کالیفرنیا، ۱۹۷۳.
۲. یکی دیگر از نظریه پردازان برجسته وابسته به مکتب فرانکفورت، هربرت مارکوزه، نیز به «هوای رهایی بخش اندیشه نیچه که به قانون و نظم می پردازد» ادای احترام میکند (انسان تک بعدی، ۱۹۶۶).
۳. برای مطالب بیشتر در مورد روابط بین پست مدرنیسم و استالینیسم فرانسوی، به بررسی اخیر من درباره شیادی های روشنفکری [http://www.wsws.org/articles/2000/jul2000/post-j01.shtml] مراجعه کنید.
۴. یکی از مطالعاتی که به روند تاریخی فلسفه نیچه در فرانسه می پردازد، نیچه در فرانسه ژاک لورایدر است (به زبان های فرانسوی و آلمانی موجود است).
۵. پیشکسوت اصلی پست مدرنیسم و مدافع اندیشه نیچه در آمریکا، ریچارد رورتی روشنفکر است که در مصاحبه ای با روزنامه بریتانیایی گاردین اظهار کرد: «جوامع پیچیده نمی توانند خود را بازتولید کنند مگر اینکه منطق اقتصاد بازار را حفظ کنند. روشنفکران چپ به زمان نیاز دارند تا از نظر روانشناختی و اصطلاحی مجدداً خودشان را تطبیق دهند تا آنها را قادر سازد دریابند که هیچ جایگزینی برای سرمایه داری وجود ندارد.»