بروز جنگ ۲۴ فوریه ۲۰۲۲، رویدادی است با اهمیت تاریخی جهانی. در این جنگ این سئوال که 'چه کسی اولین گلوله را شلیک کرد' مانند دیگر درگیریهای عمده، اهمیتی کاملاً ثانوی دارد. ماهیت بی پروایی، بی کفایتی و استیصالی جنگ تهاجمی روسیه علیه اوکراین، خصلت ورشکسته سیاسی و ارتجاعی رژیم پوتین را افشا می کند، اما علل عمیق تر این جنگ را توضیح نمی دهد.
وقوع جنگ در اوکراین از مدت ها قبل پیش بینی شده بود. پس از انحلال اتحاد جماهیر شوروی، گسترش بی وقفه ناتو همواره معطوف به جنگ با روسیه بوده است. سرنگون کردن دولتِ ویکتور یانوکوویچ در فوریه ۲۰۱۴ در اوکراین، از طریق کودتا که از طرف ایالات متحده سازماندهی و از نظر مالی تأمین شده بود، تلاشی آشکار برای کشاندن این کشور به مدار ناتو و تبدیل آن به سکویی برای جنگ آینده علیه روسیه بود. همانطور که کمیته بین المللی انترناسیونال چهارم در گردهمایی اول ماه مه سال ۲۰۱۴ خود توضیح داد:
هدف از این کودتا جهت به قدرت رساندن رژیمی بود که اوکراین را تحت کنترل مستقیم امپریالیسم آمریکا و آلمان قرار دهد. توطئه گران در واشنگتن و برلین از این که کودتا منجر به رویارویی با روسیه خواهد شد، واقف بودند. در واقع، آلمان و ایالات متحده اصلا قصد اجتناب از رویارویی را نداشتند بلکه بر این باور بودند که برای تحقق منافع دور رس ژئوپلیتیکی شان، برخورد با روسیه ضرورت دارد.
این جنگ که توسط نیروهای آمریکا و ناتو برانگیخته شد، اکنون آغاز شده است. اکثریت قریب به اتفاق کسانی که بی خانمان، مجروح یا حتی کشته شده اند، هیچ مسئولیتی در قبال سیاست ها و تصمیماتی که منجر به جنگ شده است ندارند. اما از عذاب قربانیان بی گناه نه تنها برای جلوگیری از افشای منافع سیاسی و اقتصادی که باعث جنگ شد به طرز طعنه آمیزی سوء استفاده می شود، بلکه همچنین از آن برای دامن زدن به تنفر ضد روسی تا آن حد مورد نیاز که برای تشدید درگیری ضروری است استفاده می شود.
به گفته سازمان های تبلیغاتی امپریالیسم آمریکا و اروپا، تهاجم روسیه به اوکراین وجدان جهانیان را شوکه کرده است، و – بنا بر این روایت – تا زمانی که کرملین حمله کاملاً ناموجه اش را علیه همسایه منزه خود آغاز نکرده بود، جهانیان با سعادت در صلح زندگی می کردند.
چه دروغ بزرگ و ریاکارانه ای! در سی سال گذشته، ایالات متحده پیوسته در جنگ بوده و در سراسر جهان پیوسته کشمکش به راه انداخته است. ایالات متحده – اغلب با کمک مستقیم زیردستان خود در ناتو – کشورهایی را در آسیای مرکزی، خاورمیانه، آفریقا، بالکان و البته کارائیب بمباران کرده و یا مورد تجاوز قرار داده است.
حتی اگر قبول کنیم که همه ادعاهای دولت بایدن و لیست مطالبی را که دستگاه فاسد رسانه ایی آمریکایی بطور روزانه از آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا دریافت کرده و عینا آن را نشخوار می کنند، صحت داشته باشد ؛ با این حال تلفات انسانی اوکراین، اعم از نظامی وغیر نظامی، چندین برابر کمتر از تعداد تلفات جانی ناشی از جنگ هایی که ایالات متحده به راه انداخته است، می باشد. بنا به نوشته ی ایالات متحده جنگ، توسط دیوید واین، استاد مردم شناسی دانشگاه امریکن:
از زمان آغاز جنگ نیروهای آمریکایی در افغانستان، عراق، سوریه، پاکستان و یمن، تخمین زده می شود که تنها در این کشور ها حدود ۷۵۵٫۰۰۰ تا ۷۸۶٫۰۰۰ غیرنظامی و رزمجواز طرفین کشته شده اند. این رقم حدود پنجاه برابر بیشتر از تعداد کشته شدگان ایالات متحده است.
اما این ارقام تنها تعداد رزمندگان و غیرنظامیانی است که در جنگ کشته شده اند. بسیاری دیگر در اثر بیماری، گرسنگی و سوء تغذیه ناشی از جنگ و تخریب سیستم های مراقبت بهداشتی، اشتغال، بهسازی و سایر زیرساخت های محلی، جان خود را از دست داده اند. در حالی که هنوز محققان در حال محاسبه و مباحثه در مورد این مرگ و میرها هستند، در مجموع حداقل تعداد این کشته شدگان میتواند به ۳ میلیون نفر برسد – که حدود دویست برابر تعداد کشته شدگان ایالات متحده است. رقم ۴ میلیون کشته ممکن است تخمین دقیق تری باشد، اگرچه هنوز این محاسبه ایی محافظه کارانه است.
در ضمن، تمامی محلهها، شهرها و جوامع توسط جنگ های تحت رهبری ایالات متحده متلاشی شده اند. تعداد مجروحان و آسیب دیدگان به ده ها میلیون نفر می رسد. در افغانستان، نظرخواهی ها نشان داده است که دو سوم جمعیت ممکن است مشکل سلامت روانی داشته باشند، نیمی از آنها از اضطراب و از هر پنج نفر یک نفر از پی تیاس دی (اختلال اضطرابی پس از سانحه) رنج می برند. تا سال ۲۰۰۷ در عراق، ۲۸ درصد از جوانان دچار سوء تغذیه بوده اند، نیمی از ساکنان بغداد شاهد یک رویداد آسیب زا بوده و تشخیص های پزشکی نشان داده که تقریباً یک سوم مبتلا به پی تی اس دی بوده اند. تا سال ۲۰۱۹، احتمالاً بیش از ۱۰ میلیون نفر تنها در افغانستان، عراق، یمن و لیبی از خانه های خود آواره و به خارج پناهنده شده اند و یا در داخل کشورشان مجبور به جابجایی و آوارگی گشته اند.
در کنار آسیب های انسانی، هزینه های مالی جنگ های پس از سال ۲۰۰۱ به رهبری ایالات متحده آنقدر زیاد است که تقریباً غیرقابل درک است. تا اواخر سال ۲۰۲۰، در ایالات متحده مالیات دهندگان حداقل ۶.۴ تریلیون دلار برای جنگ های پس از سال ۲۰۰۱ خرج کرده اند یا باید انتظار داشته باشند که تدریجاً خرج کنند، از آن جمله مزایای آینده جانبازان و پرداخت بهره پولی که برای هزینه جنگ ها قرض گرفته شده بود. مخارج واقعی بستگی به این جنگ های به ظاهر بی پایان دارد که واقعاً چه زمانی پایان می یابند، احتمالاً این مخارج به بیشتر از صدها میلیارد یا تریلیون ها دلار خواهد رسید. [صفحات ۱۷-۱۹]
در واقع در این دیدگاه نقطه پایانی وجود ندارد. اعلامیه بایدن در آوریل ۲۰۲۱ مبنی بر پایان دادن به 'جنگ همیشگی' در افغانستان، پوشش فریبکارانه ایی برای استراتژی استقرار مجدد نیروهای نظامی آمریکا جهت درگیری مستقیم با روسیه و چین بود.
همه جنگهای سه دهه اخیر با دروغ های آشکار توجیه شدهاند – مثل این ادعا که عراق دارای 'سلاحهای کشتار جمعی' است که تنها یکی از بدترین این دروغ هاست – و ناقض مستقیم قوانین بین المللی.
در دادگاه جنایات جنگی نورنبرگ در سال ۱۹۴۶، رهبران نازی به اتهام 'جنایات علیه صلح'، که شامل جنگ افروزی به مثابه ابزار سیاست دولتی بود به جای آنکه جهت مقابله با یک حمله آنی یا قریب الوقوع استفاده شود، محاکمه و محکوم شدند. جنگهای امپریالیسم آمریکا در رده بندی های جنایات علیه صلح قرار میگیرد – یعنی جنگهایی که در تعقیب اهداف سیاسی برانگیخته و راه اندازی شده اند.
زمینه سیاسی تاریخی و جهانی وحشیگری جهانی امپریالیسم آمریکا عمیقاً با درک جنگ کنونی ربط دارد.
انحلال رژیمهای استالینیستی در اروپای شرقی و سرانجام اتحاد جماهیر شوروی بین سالهای ۱۹۸۹ و ۱۹۹۱ حتی ممانعت های محدودی که پس از جنگ جهانی دوم در به کارگیری قدرت نظامی آمریکا اعمال شده بود را از میان برداشت. رئیس جمهور جورج هربرت واکر بوش که در سال ۱۹۹۱ اولین جنگ علیه عراق را – با حمایت میخائیل گورباچف در حالی که اتحاد جماهیر شوروی وارد مرحله نهایی انحلال و احیای سرمایه داری شده بود – آغاز کرد، اعلام داشتایالات متحده مصمم است که 'نظم جهانی نوینی' به وجود آورد.
این پروژه به خاطر ضرورت های اقتصادی و ژئواستراتژیک قدرتمند عینی صورت گرفته شده بود. برخلاف روایتهای سال های پسا-۱۹۹۱، که ایالات متحده را فاتح غیرقابل امتناع و پیروزمند جنگ سرد نشان میداد، دهه های قبل از انحلال اتحاد جماهیر شوروی، دوره ی افول تسریعی آمریکا بود.
برتری اقتصادی جهانی که توسط ایالات متحده در سال ۱۹۴۵ اعمال می شد، در طول دهه های ۱۹۶۰، ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ به طور قابل توجهی رو به زوال گذاشت. پایه و اساس سلطه اقتصادی آمریکا بر جهان – قابلیت تبدیل دلار به طلا با نرخ ۳۵ دلار برای هر اونس که در کنفرانس برتون وودز در سال ۱۹۴۴ برقرار شده بود، با وخیم شدن ترازهای تجاری آمریکا دیگر توان ادامه نداشت؛ تا اینکه در ماه اوت ۱۹۷۱ به طور یکجانبه از طرف آمریکا فسخ شد.
زوال موقعیت اقتصادی جهانی با فوران های رزمنده مبارزه طبقاتی داخلی شدت گرفت، که جنبش توده ای کارگران سیاه پوست برای حقوق مدنی تجلی قدرتمندی از آن بود. هم زمان، تلاش های خونین امپریالیسم آمریکا برای سرکوب جنبش های توده ای ضد استعماری در سراسر جهان – به وحشیانهترین شکلش که در ویتنام اجرا شد – منجر به رادیکالیزه شدن بخشهای وسیعی از جوانان دانشجو و ظهور یک جنبش عظیم ضد جنگ شد.
سالهای مابین ۱۹۶۰ و ۱۹۹۰ در ایالات متحده با بی ثباتی سیاسی و قطب بندی اجتماعی توصیف می شوند. شورشهای شهری، جنبشهای اعتراضی توده ای، ترورهای سیاسی و اعتصابات خشونت آمیز و طولانی مدت ویژگیهای اصلی واقعیت آمریکا بین سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۹۰ بودند.
به موازات بحران امپریالیسم آمریکا، بحران رژیم استالینیستی هم در اتحاد جماهیر شوروی در حال تشدید بود. تردیدی نیست که اتحاد جماهیر شوروی با پیروزی اش بر آلمان نازی پس از جنگ جهانی با سربلندی – گرچه با هزینه ی کلان انسانی – به پیشرفت های چشمگیری نایل شد؛ اما تناقضات اساسی و اجتناب ناپذیر اتحاد جماهیر شوروی که در رشد و پیچیدگی فزاینده اقتصاد آن خلاصه شده بود، باعث تشدید بحران کل سیستم استالینیستی گشت که بر پایه ی برنامه ناسیونالیستی 'سوسیالیسم در یک کشور' بنا شده بود.
با وجود نرخ رشد چشمگیر اتحاد جماهیر شوروی در دو دهه پس از جنگ، دیدگاه مسیر ملی به سوی سوسیالیسم با واقعیت عینی بازار جهانی و تقسیم کار بین المللی در تضاد بود. عدم تعادل و سطح پایین بهره وری که اقتصاد شوروی را با مشکلی دایمی مواجه کرده بود، در حادترین شکلش حاکی از تضاد بین اقتصاد جهانی و سیستم ملت - دولت بود که بر همه کشورها تاثیر می گذاشت.
توسعه اقتصاد شوروی مستلزم دسترسی به منابع اقتصاد جهانی بود. اما دسترسی به این منابع تنها با یکی از این دو راه میسر می شد: ۱) از طریق کنار گذاشتن اصل برنامه ریزی، استقرار مجدد سرمایهداری و انحلال اتحاد جماهیر شوروی و ادغام اجزای متشکل آن در سیستم سرمایهداری جهانی. یا ۲) تسخیر قدرت توسط طبقه کارگر، به خصوص در کشورهای پیشرفته سرمایه داری، که بر این اساس بتواند مرزهای ملی را از بین برده و توسعه اقتصادی دموکراتیک با هدایت علمی در مقیاس جهانی را برنامه ریزی کند.
راه دوم در چارچوب رژیم استالینیستی غیرممکن بود. سیاست ناسیونالیستی اتحاد جماهیر شوروی ریشه جدایی ناپذیرش در منافع مادی بوروکراسی کرملین گره خورده بود. سوء استفاده سیستماتیک از قدرت وسیله ای بود که از آن طریق امتیاز ویژه خود را برای دسترسی به منابع اتحاد جماهیر شوروی حفظ می کرد. کرملین با وحشت به ظهور یک جنبش انقلابی طبقه کارگر در درون اتحاد جماهیر شوروی و در سطح بینالمللی چشم دوخته بود که تسلط اش را در حفظ قدرت تهدید می کرد.
مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ این توهم را ایجاد کرد که رژیم کرملین به اصلاحات گسترده ای دست خواهد زد که تجدید سوسیالیسم در اتحاد جماهیر شوروی و پیروزی آن را در سطح بین المللی محقق خواهد کرد. رد پافشاری تروتسکی بر خصلت ضدانقلابی استالینیسم و ضرورت یک انقلاب سیاسی، مشخصه نظری و سیاسی رویزیونیسم پابلوئیت بود.
اما واکنش وحشیانه شوروی به قیام در آلمان شرقی در سال ۱۹۵۳ و انقلاب مجارستان در سال ۱۹۵۶، قتل عام کارگران در نووچرکاسک در سال ۱۹۶۲، و حمله خونین به چکسلواکی در سال ۱۹۶۸ نشان داد که بوروکراسی کرملین چالش سوسیالیستی انقلابی به حاکمیتش را تحمل نخواهد کرد.
هنگامی که مشخص شد که جنبش ضد بوروکراسی را نمی توان سرکوب کرد – به ویژه در جریان جنبش همبستگی لهستان در ۱۹۸۰-۱۹۸۱ (که در ابتدا پتانسیل اصیل انقلابی داشت) – کرملین فعالانه شروع کرد تا راه حل های ضد انقلابی برای بحران سیستماتیک اقتصاد شوروی را دنبال کند: و آن به معنای انحلال اتحاد جماهیر شوروی و احیای سرمایه داری بود.
گزینش گورباچف به عنوان رهبر حزب در سال ۱۹۸۵ و معرفی پرسترویکا، آغاز آخرین مرحله اوج ضد انقلاب استالینیستی علیه انقلاب اکتبر بود.
یکی از عناصر اساسی سیاست گورباچف، انکار صریح شناسایی حتی ظاهری اتحاد جماهیر شوروی با مبارزه طبقاتی و مخالفت با امپریالیسم بود. در سال ۱۹۸۹، کمیته بینالمللی در کتابی تحت عنوان پرسترویکا در برابر سوسیالیسم توضیح داد:
ویژگی های متمایز سیاست خارجی جدید شوروی رد بی قید و شرط سوسیالیسم بین المللی به عنوان هدف بلند مدت سیاست شوروی، چشم پوشی از هرگونه همبستگی سیاسی بین اتحاد جماهیر شوروی و مبارزات ضد امپریالیستی در سراسر جهان، و رد صریح مبارزه طبقاتی به عنوان عاملی مرتبط در تدوین سیاست خارجی است. تغییرات در سیاست خارجی شوروی به طور جدایی ناپذیر با ادغام مداوم اقتصاد در ساختار سرمایه داری جهانی پیوند خورده است. اهداف اقتصادی کرملین مستلزم آن است که اتحاد جماهیر شوروی قاطعانه و بدون قید و شرط از هرگونه ارتباط پایدار بین سیاست خارجی خود و مبارزه طبقاتی و ضد امپریالیسم به هر شکلی چشم پوشی کند. به همین دلیل بود که گورباچف در دسامبر ۱۹۸۸ سازمان ملل را به عنوان مجمعی برای اظهاریه ی خود انتخاب کرد که انقلاب اکتبر ۱۹۱۷، مانند انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، متعلق به دوران تاریخی دیگری است و ارتباطی با دنیای مدرن ندارد .
در مطبوعات شوروی به طور مرتب مقالاتی در محکوم کردن سیاست خارجی رهبران قبلی کرملین منتشر می شد، نه به خاطر خیانت شان به منافع پرولتاریای بین المللی، بلکه برای خصومت بیش از حدی که با ایالات متحده داشتند. تا جایی که سیاست خارجی شوروی، انعکاس هر گونه تضادی با امپریالیسم را به عنوان نوعی خردستیزی سیاسی مورد تمسخر قرار می داد. بروز جنگ سرد اکنون نه به ستیزه جویی امپریالیستی، بلکه به تبعیت اتحاد جماهیر شوروی از ایدئولوژی متعصبانه ضد سرمایه داری نسبت داده می شد.
تجدیدنظر بنیادی ضدانقلابی استالینیستی از مارکسیسم – این ادعا که سوسیالیسم می تواند در چارچوب ملی ساخته شود – توسط رژیم گورباچف با همان استدلال های فریبکارانه و جاهلانه جایگزین شد که روسیه به مجرد آن که دست از تظاهر به سوسیالیستی بودن خود بردارد، آن هنگام به طور مسالمت آمیز در ساختارهای نظام سرمایه داری جهانی ادغام و غرق در ثروت خواهد شد. روسیه هیچ ترسی از امپریالیسم نداشت چرا که این ترس بخاطر معجون ایدئولوژیکی مارکسیسم بود که اکنون رد شده است. در میان کسانی که جنجالی ترین بحث را در این زمینه مطرح می کردند، آندری کوزیرف، عضوجوان ذی نفوذ بوروکراسی اتحاد جماهیر شوروی بود. او در سال ۱۹۸۹ نوشت:
اگر نگاهی به کل بورژوازی انحصارگر ایالات متحده بیندازیم، می بینیم که تعداد بسیار کمی از دسته بندی هایش، و هیچ یک از دسته بندی های اصلی اش، با میلیتاریسم مرتبط هستند. با این توصیف دیگر نیازی نیست که به طور مثال صحبت از مبارزه نظامی برای بازار یا مواد خام کرد یا در مورد تقسیم و تقسیم مجدد جهان گفتگویی داشت.
امروز با بازخوانی این کلمات، در بحبوحه فاجعه جنگ ایالات متحده و ناتو علیه روسیه، نمی توان از میزان شیادی و خودفریبی که بر بوروکراسی و لیست نخبگان (nomenklatura) شوروی حاکم بود و در حالی که آنان بی پروا اتحاد جماهیر شوروی را در هم شکستند، شگفت زده نشد. اما این شیادی و خود فریبی ناشی از منافع مادی بوروکراسی بود تا خود را از یک قشر ممتاز به یک طبقه حاکم تغییر دهد. در مورد کوزیرف، او در دوره یلتسین وزیر امور خارجه شد، که به مثابه عامل امپریالیسم در سمتی رسمی عمل می کرد.
ایالات متحده انحلال اتحاد جماهیر شوروی را فرصتی تاریخی برای استفاده از برتری بی چون و چرای نظامی خود برای جبران زوال طولانی مدت اقتصادیش می دید. آمریکا از 'لحظه تک قطبی' – یعنی فقدان هرگونه رقیب نظامی معتبر – جهت برقراری سلطه بلامنازع جهانی خود استفاده کرد.
اما این پروژه بسیار دشوارتر از آنچه استراتژیست های کاخ سفید و پنتاگون انتظار داشتند بوده است. جنگ هایی که توسط ایالات متحده به راه انداخته شده بود با شکست تحقیرآمیزی مواجه شده اند. هیچ یک از اهداف استراتژیک ایالات متحده با درگیری های خونین در خاورمیانه و آسیای مرکزی محقق نشد. علاوه بر این، در حالی که ایالات متحده در 'جنگ های همیشگی' خود گیر کرده بود، چین به عنوان رقیب بزرگ اقتصادی و بالقوه نظامی ایالات متحده ظاهر شد.
تلاش آمریکا برای استیلای سلطه اش بخاطر سلسله بحران های مخرب اقتصادی بیشتر تضعیف شد. سقوط وال استریت در سال ۲۰۰۸ کل نظام سرمایه داری جهان را به لبه پرتگاه فروپاشی کشاند، که تنها با کمک مالی مذبوحانه ای که مستلزم تزریق تریلیون ها دلار به سیستم مالی بود از آن جلوگیری شد. اما بدون حل مشکلات زیر بنایی که منجر به سقوط سال ۲۰۰۸ شده بود، جلوگیری از سقوط مجدد بازار در سال ۲۰۲۰ که با شیوع بیماری جهان گیر کووید ۱۹ آغاز شده بود، نیاز به کمک مالی حتی بیشتری داشت.
این بیماری جهان گیر، که منجر به مرگ یک میلیون نفر در ایالات متحده و تقریباً ۲۰ میلیون نفر در سراسر جهان شده، ناکارآمدی سیستم سرمایه داری را که قادر به هیچ گونه واکنش مترقی به بحران عظیم اجتماعی نیست، آشکار کرده است. از این نظر، هیچ تفاوت اساسی بین رژیم های واشنگتن و مسکو وجود ندارد. زخمهای قانقاریایی درون جامعه آمریکا – نابرابرترین جامعه در جهان – کل نظام سیاسی را به مرز فروپاشی کشانده است. در ۶ ژانویه ۲۰۲۱، ساختار موجود قانون اساسی ایالات متحده در یک کودتای فاشیستی با سازماندهی رئیس جمهور ایالات متحده کمابیش در معرض سرنگونی قرار گرفت. درحالی که ایالات متحده متکبرانه به عنوان رهبر 'جهان آزاد' ژست می گیرد، همانطور که اخیراً خود بایدن هم اعتراف کرد، بقای حتی تظاهر به دموکراسی در این کشور مورد تردید است.
ایالات متحده، در مواجهه با شکست های گذشته خود، به دور از هرگونه تلاشی در عقب نشینی از کارزار خود برای استیلای سلطه جهانی، به سوی اقداماتی هرچه شدیدتر و خطرناک تر کشانده شده است. در واقع، شدت اختلال های ناعلاج داخلی این کشور به عامل مهمی تبدیل شده که ایالات متحده را وادار به اقداماتی که قبلاً غیرقابل تصور بودند می کند، منجمله استفاده از سلاحهای هسته ای.
چرا ایالات متحده این جنگ را علیه روسیه به راه انداخته و از اوکراین به عنوان طرف نایب این جنگ استفاده می کند؟ لنین جنگ جهانی اول را تلاش قدرت های امپریالیستی برای تقسیم مجدد جهان تحلیل کرد. این تعریف نقطه شروع اساسی برای درک این موضوع است که چرا ایالات متحده، در رهبری ائتلافی از قدرت های امپریالیستی پیمان ناتو، جنگ با روسیه را به راه انداخته است. در شرایط کنونی، تقسیم مجدد جهان به معنای قرار دادن گستره وسیع روسیه، بزرگترین کشور، تحت کنترل مستقیم امپریالیستی است.
به همان حدی که اتحاد جماهیر شوروی حتی هویت رسمی خود را با سوسیالیسم و مخالفتش با امپریالیسم را حفظ کرده بود، انحلالش موجب شد آنچه را که به عنوان چالشی برای مشروعیت ایدئولوژیک و اقتصادی نظام سرمایه داری جهانی تحت سلطه ایالات متحده تلقی می شد از میان برداشته شود. رژیم پسا - ۱۹۹۱، اقتصاد روسیه را برای سرمایه گذاری به روی سرمایه دار خارجی باز کرد. اما دولت روسیه همچنان بر گستره استراتژیک جهانی اوراسیا لَم داده بود. علاوه بر این، الیگارش های روسی که کنترل اقتصاد ملی را به دست آوردند، توانستند دسترسی امپریالیسم آمریکا و اروپا را به منابع روسیه محدود کنند.
برای تحقق پروژه استیلای سلطه ی آمریکا، دسترسی نامحدود به منابع استراتژیک روسیه و کنترل قلمرو آن از دو جنبه اهمیت دارد.
اول، ثروت واقعی منابع روسیه به ده ها تریلیون دلار تخمین زده می شود. علاوه بر ارزش پولی این فلزات و مواد معدنی، بسیاری از این منابع به عنوان مواد استراتژیک طبقه بندی می شوند که برای اقتصاد صنعتی پیشرفته قرن بیست و یکم ضروری است.
روسیه یک گنجینه بالقوه منابع طبیعی با ارزش، با ذخایر گسترده – و در بعضی موارد بزرگترین – منابع نفت، گاز طبیعی، الوار، مس، الماس، طلا، نقره، پلاتین، روی، بوکسیت، نیکل، قلع، جیوه، منگنز، کروم، تنگستن، تیتانیوم و فسفات است. تقریباً یک ششم ذخایر سنگ آهن جهان در ناهنجاری مغناطیسی کورسک، نزدیک به مرز اوکراین قرار دارد. سایر فلزات کمیاب که به مقدار قابل توجهی در روسیه وجود دارند عبارتند از کبالت، مولیبدن، پالادیوم، رودیوم، روتنیوم، ایریدیوم و اسمیم. روسیه همچنین دارای منابع عمده اورانیوم و عناصر خاکی کمیاب است که عنصر دومی به منشأ اصلی رقابت ژئوپلیتیک جهانی تبدیل شده است.
این واقعیت که درگیری شدید بر سر دسترسی به این منابع حیاتی وجود دارد برای متخصصان ژئواستراتژی جهانی کاملاً شناخته شده است. اما بحث در مورد مواد خام و کنترل ثروت روسیه به رسانه های سخن پراکنی توده ای، آنلاین و چاپی راه پیدا نمی کند، رسانه هایی که ترجیح می دهند افکار عمومی باور کنند که امپریالیسم آمریکا و اروپا در حال مبارزه ایی آزاده و بی نفع برای دموکراسی اوکراین هستند، حتی اگر این، با کمال تأسف، مستلزم مسلح کردن فاشیستهای گردان آزوف باشد.
دوم، از نظر واشنگتن برای رویارویی اجتناب ناپذیر با چین، کنترل فیزیکی قلمرو روسیه حیاتی است. هنگامی که زمان جنگ آشکار با چین فرا رسد، علیه آزار و اذیت 'نسل کشی' اویغورها توسط چین و در دفاع از آنها فراخوان عمومی صادر خواهد شد، به همان نحو که امروز بر اساس ادعای نسل کشی اوکراینی ها توسط روسیه، فراخوان عمومی صادر شده است.
بدون شک، تأکید براهمیت مواد خام به عنوان عامل اصلی در جنگ افروزی علیه روسیه به عنوان نمونه ای از 'مارکسیسم مبتذل' مورد تمسخر قرار خواهد گرفت. علیرغم این، لنین در مطالعهاش درباره امپریالیسم تأکید زیادی بر تقلای قدرتهای امپریالیستی برای تضمین کنترل منابع مواد خام داشت. او نوشت: 'هرچه سرمایه داری بیشتر توسعه یابد، کمبود مواد خام شدیدتر احساس می شود، هر قدر رقابت و تفحص برای منابع مواد خام در سراسر جهان شدیدتر می شود، مبارزه برای به کسب مستعمرات حاد تر می گردد. '
لنین انگیزه برای دستیابی و کنترل مواد خام را با تصرف قلمرو مرتبط می دید و با تأکید بر اهمیت ملحق کردن قلمروها، آنرا به عنوان یک عنصر اساسی امپریالیسم برشمرد.
البته سوای الحاق علنی، کنترل یک قلمرو می تواند به اشکال مختلف تضمین گردد، ممکن است امپریالیست ها فرصت یابند تا کشور تحت سلطه شان را در سراب استقلال نگه دارند. اما سراب واقعیت نخواهد داشت. امپریالیسم ایالات متحده و متحدانش در ناتو انتظار دارند که نتیجه نهایی درگیری – هر چند طولانی – نابودی روسیه در شکل کنونی آن باشد.
تغییر جهت به یک سیاست بسیار تهاجمی توسط واشنگتن پست در ۱۶ آوریل گزارش شد:
با گذشت نزدیک به دو ماه از حمله وحشیانه ولادیمیر پوتین به اوکراین، دولت بایدن و متحدان اروپایی اش شروع به برنامه ریزی برای دنیایی بسیار متفاوت کرده اند که در آن دیگر سعی نمی کنند تا با روسیه همزیستی و همکاری داشته باشند، بلکه به عنوان یک استراتژی بلند مدت، فعالانه به دنبال منزوی کردن و تضعیف آن کشور هستند.
در ناتو و اتحادیه اروپا، و در وزارت امور خارجه، پنتاگون و وزارتخانههای هم پیمانان، برای تثبیت سیاستهای جدید کمابیش در تمامی جنبه های موضع غرب در قبال مسکو، از دفاع و منابع مالی گرفته تا تجارت و دیپلماسی بینالمللی، طرح های کلی در دست تهیه است. ('آمریکا و همپیمانانش برای انزوای طولانی مدت روسیه برنامه ریزی می کنند')
پیامدهای استراتژیک کنار گذاشتن تلاش برای 'همزیستی و همکاری با روسیه' چیست؟ اگر ایالات متحده و متحدانش در ناتو بر این باورند که امکان 'همزیستی' با روسیه وجود ندارد، نتیجه امر این خواهد بود که آنان مصمم اند که آن کشور را به نابودی بکشانند. 'دنیای متفاوتی' که قدرتهای امپریالیستی برای خود تجسم می کنند – و برای آن آماده اند تا یک جنگ هسته ای به راه انداخته و جان صدها میلیون نفر را در این فرآیند به خطر بیندازند – دنیایی است که در آن روسیه به شکل کنونی وجود نخواهد داشت.
اکنون جنگ در اوکراین عواقب فاجعه بار خیانت استالینیستی به انقلاب اکتبر را کاملاً آشکار می کند. این خیانت با انکار برنامه انترناسیونالیسم سوسیالیستی آغاز شد که لنین وتروتسکی تسخیر قدرت توسط طبقه کارگر در اکتبر ۱۹۱۷ را بر اساس آن بنا نهادند و متعاقب آن اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را در سال ۱۹۲۲ تأسیس کردند. برنامه ضد مارکسیستی 'سوسیالیسم در یک کشور' که توسط استالین در سال ۱۹۲۴ نمودار گشت، احیای شوونیسم روسیه کبیر را برانگیخت که وحدت جمهوری های سوسیالیستی را تضعیف کرد و عناصر ار تجاعی، ضد شوروی و آشکارا فاشیست را تقویت کرد، به ویژه در اوکراین – ملتی که به طرز وحشیانه ای تحت تزاریسم مورد ستم قرار گرفته بود، و تعداد بسیاری از برترین رهبران جنبش انقلابی کارگری، از جمله لئون تروتسکی، از آن ظهور کردند.
انحلال اتحاد جماهیر شوروی در دسامبر ۱۹۹۱ نقطه اوج ضد انقلاب استالینیستی بود. طبقه کارگر روسیه، اوکراین و سراسر جهان که اکنون با عواقب آن مواجه شدهاند، باید از این تجربه تاریخی عظیم درسهای لازم سیاسی را بگیرند.
در نامهای به یک سوسیالیست روسی که در وب سایت جهانی سوسیالیستی در ۲ آوریل منتشر شد، کمیته بینالمللی اساس اصولی مخالفت خود با حمله روسیه به اوکراین را، با وجود تحریکات ایالات متحده برای درگیری، توضیح داد. در این نامه آمده است که جنبش تروتسکیستی 'استراتژی خود را بر نوعی از برداشت های پایه ایی عمل گرایانه ملی که سیاستهای رژیم سرمایه داری در روسیه را تعیین میکند، استوار نمیکند'. نامه ادامه میدهد:
دفاع از توده های روسیه در برابر امپریالیسم را نمی توان بر اساس ژئوپلیتیک بورژوایی ملت - دولت انجام داد. بلکه مبارزه با امپریالیسم مستلزم تولد دوباره استراتژی پرولتاریایی انقلاب سوسیالیستی جهانی است. طبقه کارگر روسیه باید تمامی اقدام جنایتکارانه احیای سرمایه داری که به مصیبت انجامید، را رد کرده و پیوند سیاسی، اجتماعی و فکری خود را با میراث انقلابی عظیم لنینیست - تروتسکیستی خود از نو برقرار کند.
برنامه انترناسیونالیسم سوسیالیستی برای طبقه کارگر همه کشورهای امپریالیستی و سرمایه داری صادق است.
جنگ در اوکراین رخدادی نیست که به زودی حل شده و به دنبال آن همه چیز به حالت 'عادی' بازگردد. این آغاز فوران خشونت آمیز یک بحران جهانی است که تنها با یکی از دو طریق قابل حل است. راه حل سرمایه داری که منجر به جنگ هستهای میشود، اگرچه کلمه 'راهحل' را به سختی میتوان به طور منطقی در مورد آنچه که به مثابه خود کشی کره زمین است، اطلاق کرد. بنابراین، از نقطه نظر تضمین آینده بشریت، تنها پاسخ ممکن، انقلاب سوسیالیستی جهانی است.
به ناچار این سوال مطرح می شود: آیا گزینه دوم امکان پذیر است؟
پاسخ با درک تناقضات سرمایه داری مدرن جهانی میسر می شود. بینش بزرگ لنین، که او آن را بین سالهای ۱۹۱۴ و ۱۹۱۶ بسط داد، این بود که تضادهای اجتماعی - اقتصادی که سبب بروز جنگ جهانی شد، انگیزه ناگهانی انقلاب سوسیالیستی جهانی را نیز فراهم کرد. این بینش با وقوع انقلاب روسیه در سال ۱۹۱۷ به اثبات رسید.
در بحران کنونی، برداشت لنین – که توسط تروتسکی و انترناسیونال چهارم بیشتر توسعه یافت – با تشدید سریع مبارزه طبقاتی در سراسر جهان تحقق یافته است. اقدامات بی ملاحظه ایالات متحده و متحدانش در ناتو برای منزوی کردن روسیه، بحران های اقتصادی و اجتماعی تمامی رژیم های سرمایه داری که از قبل افزایش بیشتری یافته بود را تحت تاثیر قرار داده و آنان را به طور فوق العاده ای تشدید کرده است. تظاهرات و اعتصابات گسترده سراسر جهان را فرا گرفته است. طبقه کارگر و توده های ستمدیده، فقر و گرسنگی را به نفع نخبگان حاکم امپریالیست که درتعقیب دیوانه وار جنایتکارانه برای سلطه بر جهان نخواهند پذیرفت.
همانطور که تروتسکی توضیح داد، استراتژی انترناسیونال چهارم نه بر نقشه ی جنگی، بلکه بر نقشه ی مبارزه طبقاتی جهانی استوار است.
جشن اول ماه مه ۲۰۲۲ باید به اتحاد طبقه کارگر بین المللی در مبارزه جهانی علیه جنگ امپریالیستی و علت اصلی آن، یعنی نظام سرمایه داری اختصاص یابد.
استراتژی و برنامه ای که کمیته بین المللی انترناسیونال چهارم بر آن اساس این جنبش تاریخی را توسعه خواهد داد موضوع تجمع آنلاین خواهد بود که در روز یکشنبه اول مه برگزار می شود.
در راهپیمایی آنلاین روز ماه مه شرکت کنید برای اطلاعات بیشتر بهwsws.org/maydayرجوع کنید.